حیا ت خا ن یگا نه پسر ناز دانه و یکدانه ای مادر که سردی و گرمی روزگار را ندیده در ناز و نعمت کلا ن شده بود , مادرش او را خانزاده میگفت که این لقب خانه گی اش بود . هر صبح وقتی صدای الله و اکبرکه از مسجد مقابل قلعه شان بلند میشد , مادرش او را صدا نمیزد که مبادا پسرش اذیت شود بالا ی بسترش میرفت با دست ملا یم و مادرانه اش سر و روی خانزاده را نوازش داده او را از خواب بیدار میساخت و میگفت : خانزاده بچیم وخت نماز صب س , خدا یته یاد کده نماز ته بخان محبت مادرش خاطرات بی غباری بود که از سینه ای مادر جسته و گریخته بسان عطر شگوفه به مشام خانزاده میرسید و او از محبت بیکران مادرش حذ میبرد و به خواهش او از بستر بر می خاست و نمازش را ادا میکرد . مادر حیات خان خانزاده در جوانی , جان محمد خان شوهرش را از دست داده و از او یک پسر برایش به ارث رسیده بود . پدر خانزاده مرد صاحب رسوخ و با اعتباری که زمین و جایداد زیادی از او به ارث مانده بود به جریب ها زمین زراعتی و یک قلعه ای چهاربرجه کلان , یک راس اسپ در آخور و گاو و گوساله و گاومیش و قلبه گاو ها سر میخ داشتند . ناظر , دهقان و فامیل دهقان همه و همه در خدمت مادر و پسر بودند . مادر خانزاده پس از مرگ شوهرش سر پرستی تمام جایداد خود را به عهده داشت , او زن مدبر , تیز هوش و رموز فهم بود هیچ کس او را فریب داده نمیتوانست طرز نگهداری زمین داری را میدانست , همیشه در جمع آوری حا صلات زمین اش چادر 1 کلان به سرمیکرد و به سر خرمن ها حاضر میشد , ناظرش تمام حساب و کتاب را به او میگفت , او به دقت می سنجید که از چند جریب زمین چند خروار غله حاصل شده است , حق ناظرو دهقان ها را میداد , او زن خوش آ ب و رنگی بوده عقل چهل وزیر و وکیل را در جیب داشت , استخوانش پخته بود , اضطراب و شادی بهم آمیخته در چشمانش دیده میشد , او مجسمه ای وفا و صداقت بوده گِل وجودش با خوبی ها خمیر شده بود , دست خیر و خیرات هم داشت به سلا متی و طول عمر پسرش صدقه گفته غربا و فقیر ها را دامن ـ دامن غله میداد اگر به خاطر بچه اش جان او را میخواستند دریغ نمیکرد همیشه میگفت خداوند چند سال دگه ام مره نکشه که بچیم خانزاده به پای خد استاده شوه و حساب و کتاب زمین هایشه بفامه دگه باز موردم غم ندارم . خانزاده , اودر و اودر زاده های زیاد داشت همه ای شان چشم به جایداد او داشتند چون او یکدانه بود دیگر خواهر و برادر از خود نداشت , کا کا زاده هایش هر یک در صدد آن بودند که او یعنی خانزاده دختری از همین اودر زاده هایش را به زنی بگیرد خانزاده هفده سال داشت از مرگ پدرش پوره هفت سال گذشته بود , سواد خواندن و نوشتن را نزد ملا ده شان فرا گرفته بود مادر خانزاده در مورد آینده ای پسرش زیاد می اندیشیدکه بچه اش با کسی عروسی نماید که خوشبخت و آسوده بوده و زنده گی او بی سر و صدا باشد بالاخره تصمیم گرفت که عبیده دختر ملک یور اش رابه پسرش نامزد نماید . همانا تا جاییکه رسم و رواج و عنعنه بود بجا آورد با دهل و سرنا عبیده را عروس پسرش ساخت و تمام خوشی های دنیا را به دامن عروس اش ریخت . از پیراهن های توار و قناویز گرفته تا پیزارهای سُچه ای اصیل گلابا تونی و چادر های جالی ابریشمی تا انگشتر های طلا و 2 چمکلی و چندانار نقره تا عرقچین زری که خودش بیست و یک دانه طلای بخارایی را بر آن دوخته بود هر گاه عروس عرقچین را به سر میکرد طلا های کنده شده ای نصب شده به سر اوربل یعنی سر پیشانی عروس می افتاد به زیبایی آن می افزود . نام خانه گی و لقابی عروسش را شاه صنم گذاشت عبیده مشهور به شاه صنم شد . خانزاده , زنش را از دل و جان دوست داشت و او را دختر کاکا صدا میزد . شاه صنم دختری بود بلند قامت دارای جلد سفید و چشمان سبز و مو های خرمای , او اوصاف زمانه بود , سرا پا باور بود و اعتماد . خانزاده با گذشت هر ماه و سال به پختگی میرسید و راز و همرازش مادر بود و کشتی زنده گی اش بطرف سپیدی و روشنایی پیش میرفت . زنده گی خانواده گی شان بدون دغدغه بر روال عادی میگذشت خانزاده , عظمت بزرگان را تعریف میکرد یعنی در حقیقت عظمت خودش را تعریف مینمود او به بزرگان احترام و به خُردان شفقت داشت و با همه مردمان قریه مهر و عطوفت می ورزید , صادق و ایمان دار بود به غربا دلسوزی و همدردی داشت , بخشایش که نیرو و زینت انسان است او دارای همان صفات بودبه مانند آفتاب میدرخشید , همه ای این صفات را از مادرش فرا گرفته بود . شاه صنم هژده سال داشت که به حجله ای عروسی نشست یک سال بعد به سن نزده ساله گی امیدوار شد و در عادات روزمره اش کدام تغییری رونما نشد , متین و استوار بود و در خوراک صرف ترشی را دوست داشت . وقتی مادر خانزاده از امیدواری عروس اش با خبر شد عاجل دایه ای فامیلی شانرا خواسته و گفت که شاه صنم را ببیند . دایه به رسم زنانه ای شاه صنم را معاینه نمود و گفت که او دو 3 ماه حامله اس . مادر خانزاده که از خوشی زیاد دست و پایش میلرزید یخنش را گرفته دعا نمود , « خداوندا » بچی مره سلامت داشته و اولاد صالح و سالم برش بتی , وارخطا با پا های برهنه در حالی که یک گوشه ای چادرش را به زیر دندان داشت به طرف زینه رفته به بالا خانه شتافت در دامنش چیزی پیسه و نقل و شیرنی از صندوق گرفته پایین آمد , پیسه و نقل و شیرینی را به خاله دایه داد و گفت : ای اول شیرینی اس که دان تانه شیرین کنه و از ای به بات ار ماه یک کرت بیا و شاه صنمه ببی آلی خو شکر کدام تکلیف نداره اگه خدا نا کده کدام مشکل پیش آمد باز شفاخانه شار پیش داکتر میریم سه موجود در یک خانواده خورشید , مهتاب و ستاره دست بهم داده , گاه یکی و گاه دیگری پیهم فضای زنده گی را روشن نگهداشته , وقتی خورشید نا پدید میشد مهتاب میدمید و ستاره ها هر طرف چشمک زده بر فضای خانواده انوار نقره مانند افشانده وروشنایی زنده گی را رنگین تر میساخت . وقتی مادرش به خانزاده مژده داد که شاه صنم امید وار س پسرش از شرم سرخ شد گویی دفعتاً خورشید رفت و غروب ظاهر گشت و خانزاده بشکل گل آفتاب پرست به دنبال خورشید میگشت که ناگها ن ستاره ای چشمک زد و شاه صنم را در مقابلش دید . خانزاده با دیدن اوشگفت و سرش را پایین انداخت که این همه و همه حاکی از شرم و حیا بود ,همینکه گلها همیشه زیبا میدرخشند او هم مقبول درخشید و چشمک زدن ستاره را به صد دل و جان قبول نمود . بسیار خوشایند است که انسان از تخیل گذشته به واقعیت ها به اندیشد آنجاست که جسم و روح انسان سالم میماند و هیچ نیروی این باور را از بین برده نمیتواند . شاه صنم با صد ها هوسانه « 9 » ماه را سپری نمود و بالاخره 4 وقت موعود فرا رسید که نوزاد بدنیا آید . چند ز ن سر سپید از قوم و خویش و دایه ای ده شان و چند زن پایدو و همه وهمه منتظر صدای نوزاد بودند . مادر خانزاده بیتاب بود به سلا متی شاه صنم و نوزادش دعا می کرد و گاهی دو پاچه تنبانش را به دست گرفته وار خطا وهراسان درون و بیرون میشد و به همه هدایت میداد . ساعت دوازده چاشت صدای ونگ , ونگ نوزاد به گوش ها طنین انداخت همه دست و پاچه شده بودند در همین اثنا صدای خاله دایه بلند شد , مبارک باشه بچه س بچه . مادر کلان به حدی تکان خورد که گویی اسپی از کمند آزاد شده به طرف اتاق دوید نوزاد را روی دو دستش گرفت و دایه او را ناف برید و حاضرین اتاق همه مبارک باد گفتند . دایه : اول طفلک را شستشو نمود بعد بسم الله گفته او را لباس پوشا نیده به قنداق پیچید و سر شاه صنم را با دستمال سبزابریشمی سخت بست و هدایت داد که به جایش روی دوشک بخمل سرخ که با سه سیر پنبه برایش آماده ساخته بودند دراز بکشد و آرام گیرد شاه صنم , مانند : سیب نازک بدن سرخ و سفید بدون آنکه کدام تکلیفی احساس کند با دهن پر خنده سر جایش دراز کشید . سرا پای وجود مادر کلان را خوشی فرا گرفته بود و او با پا های برهنه در حالیکه نوک چادرش رابه دندان گرفته به طرف بالاخانه رفت مقداری اسپند را در چادرش آورد , یک مشت آنرا دور سر شاه صنم و طفلک نموده و خواند « اسپند بلا بند به برکت شاه نقشبند چشم از خود و بیگانه بسوزد در آتش تیز » بعد اسپند را در آتش انداخت و دود غلیظی از آن بلند شد که این رسم یک عنعنه است میگویند دود اسپند پاک است مادر و طفل را از نظر بد نگهه میدارد . هنگامه شد , خبر به مسجد رسید که خانزاده صاحب یک پسر شد همه حاضرین در مسجد به خانزاده مبارک باد گفتند . 5 مادرش به خانزاده اجازه داد که به داخل قلعه بیاید , وقتی او را دید , دوید دو دستش را به گردن پسرش انداخته رویش را بوسید و گفت مبارک باشه بچه دار شدی , بچیم مه از خدا دگه چی می خاستم , متل س که میگن , کور از خدا چی میخایه دو چشم بینا یخنش را گرفته شکر خداوند را بجا آورد . خانزاده وقتی چشمش به نوزاد افتاد سرا پا خودش را گم کرده بود نمیدانست به شاه صنم چی بگوید . شاه صنم وقتی شوهرش را دید ذوق زده گفت بچیت مبارک باشه خانزاده در جواب گفت به تو ام مبارک باشه . تماشای آسمان صاف خانواده گی اش اعماق دلش را روشن ساخته بود , لحظات سکوت خوشی آور حکمفرما شد . مادر به خانزاده و شاه صنم به طفلک میدیدند و در دل قند می شکستاندند . خانزاده دفعتاً رویش را به طرف مادرش کرد و گفت نام ای بچه گکه چی با نیم . مادر : وای بچیم صبا شو , شو نام ماندن س , تمام قوم و خیشه خبر میکنیم باز یک کلان و سر سفید از روی قرانکریم نام خش میکنه میمانه . خانزاده سرش را پایین انداخت و اطاعت نمود . دایه : اجازه خواست و داخل اتاق شد و سخنی چند به مادر کلان گفت : اول شاه صنمه سه یا چار دانه تخم مرغ جوشانده ای نیم بند بتی و یک سات بات برش یک کاسه لیتی بتی و صبا چاشت به خیر برش مرغ پلو پخته کو که بخره خودت بیتر می فامی که بچگک شیر مادر خده بخُره که بسیار فایده داره , مه دگه گفتنی ندارم مه الی میرم اگه به مه ضرورت شد باز میایم . مطا بق رسم و رواج بعضی از دهات هرگاه کسی پسر بدنیا 6 می آورد , فردایش به تمام قوم و اقارب و دوستان اگر موسم گل تازه میبود گل تازه و اگر موسم گل تازه نمیبود نقل و شیرینی می فرستادند و آنان برای شب نام گذاری دعوت میشدند . گل , پسر حیات خان خانزاده به همه فرستاده شد و فردا شب به مهمانی خواسته شدند . به نوکر و چاکر و آشپز وظیفه داده شد . فردا ساعت چهار بجه بعد از ظهر مهمانان با چوچ وپوچ خود در حالیکه مرد ها با پیراهن و تنبان سپید و کسی فولادی و دگری نصواری با انواع سوغات ها در دستمال های رنگه در پیش و زن ها با لباس های سبز و سرخ و آبی و نارنجی بطرف قلعه خانزاده روان شدند . مادر خانزاده به تمام مهمانان خش آمدی گفته و دهانش پر خنده بود لب به لبش نمیرسید . در داخل قلعه سر صفه گلیم ها هموار شده و چهار طرف دوشک ها انداخته بودند و در روی حویلی چارپای ها با رویکش های مرغوب مزین شده و هر طرف اریکین ها و گیس های روشن گذاشته بودند . دریک اتاق شاه صنم با طفلکش سرو سامان شده با لبا س مرغوب نشسته و گاز بچه گک در پهلویش قرار داشت . دور و برش زنان و دختران با لباس های رنگارنگ جمع شده یکی میگفت شاه صنم جان نام خدا چقه مخبول شدی دگری میگفت بچیته خدا برت ببانه و چراغ دلت شوه از کنج دگر صدا بلند میشد بچیت چقه مخبول س و آن دگری میگفت خاله شاه صنم پیرانت چقه رنگ روشن داره مه ایتو رنگ سوزه تا آلی ندیدیم و از قبیل اینطور گپ ها . مردان به حیات خان خانزاده و یک به دگری مبارکی داده و بچه را اعصای پیری خانزاده خواندند و بعد از گفت و شنود و قصه ها 7 وقت صرف غذا فرا رسید همه به دور یک دستر خوان جمع شده بعد از صرف غذا دست بلند نمودند و در حق خانزاده و طفلکش دعا نمودند . در همین اثنا مادر خانزاده صدا زد , یکی از کلا نا از روی قرا نکریم نام نواسی مره ببا نین . حاجی جما ل الدین خان که در جمله حا ضرین سر سپید و کلا ن ده بود گفت : بسم الله قرانکریم را آوردند و حاجی صاحب بعد از بوسیدن کتاب مقدس یک صفحه آ نرا گشود , چشمش به نام ستار افتاد با آواز بلند گفت : اینه خوب فکر تان باشه ده کتاب پاک الله نام ستار آمده پس نام بچگک ستار جان باشه همه گفتند سبحان الله مبارک باشه . شب به ساز و سرود و خوشوقتی گذشت . امید و آ رزوی بهار و زمستان مادر کلان نواسه اش بود هر نگاه طفلک تاریکی های زنده گی شانرا بی بها میساخت و در چشمانش چنان پرتوی میدرخشید که در عقب ا ش نوید بهار را میداد این خوشبختی گویی از اعماق آسمان ها برایشان نا زل شده بود . شاه صنم و مادر کلان طفلک را زیبا ترین همه میدیدند . متل است که « قانغوزک به چوچه اش میگوید بخمل بچیم » قضا را شش ماه بعد مادر خانزاده مریض شد , یک هفته ای تمام تب داشت چون زن با همتی بود به رویش نمی آورد که مریض است نمی خواست که پسرش جگر خون شود , تمام توانایی که داشت بالاخره همه اش را از دست داد و با زنده گی وداع گفت . براستی که مرگ مادر درد آور است . خانزاده با از دست دادن مادرش سخت متاثر بود , او برای شاه صنم هم یک مادر واقعی بود , وقتی نامی از خشویش میبردند او به گریه می افتاد و سیل اشک از چشما نش جاری میشد . 8 شاه صنم یکسال بعد از مرگ مادر شوهرش پسر دومی بدنیا آورد در موجودیت پدرو مادر به طفلک دومی هیچ نه محفلی بود و نه نه مجلسی , نامش را جبار گذا شتند . مسولیت دو طفل و کار و بار خانه و مهمانداری بدوش شاه صنم بود و او با تمام حوصله مندی همه را انجام میداد . به همه هویداست که مملکت ما یک کشور زراعتیست در دهات زمینداران ما ل دارند از قبیل گاو و گوساله , گاومیش و بعضی ها اسپ را هم نگهداری میکنند . نگهداری و پاک کاری حیوانات عموماً بدوش زنان است و ا کثر زنان در کار زراعت با مردان شان هم همکاری دارند . زنان شیر گاو ها را میدوشند و از شیر ماست و مسکه و پنیر تیار میکنند همچنان زیر پای حیوانا ت را پاک کاری نموده , حویلی را جاروب میزنند و نان را در تنور میپزند , لباس ها را با دست شستشو مینمایند , آب آشامیدنی را از جوی یا چشمه توسط کوزه های سفالی بخانه انتقا ل میدهند این همه تکالیف بدوش زنان است خانزاده روز به روز نسبت به زنش بی اعتنا شده میرفت . شاه صنم از این دهن و آن دهن میشنید که حیات خان خانزاده زن دومی میگیرد اما او باور نمیکرد چرا که هم جوان بود و هم دو پسر داشت . حیات خان خانزاده هم زن وهم اولادهایش راسخت دوست داشت وداشتن زن دومی را حق مسلم خود میدانست در جامعه سنتی ما اکثر مردان در موجودیت زنان شان به پای عقد دوم و سوم و چهارم می نشینند بدون آنکه زنان قبلی رضایت داشته باشند . خانزاده براستی نامزد شده بود اما برویش نمیاورد و جرئت هم نمیکرد که به زنش بگوید . 9 شاه صنم هیچ کمی از شوهرش نداشت , جوان زیبا و با سلیقه و بالاخره دختر کاکایش . او تازه چشمش براه یک نو پیدا بود وجودش مانند چشمه ها دور از رنگ و ریا بوده به مثل شبنم بیقرار انتظار گل سومی را می کشید و هیچگاه رنگ اندوه را بخود راه نمیداد اما در دل وسوسه داشت , نامش با نام حیات خان پیوند خورده بود که این پیوند را ابدی میپنداشت اما بیخبر از آنکه بدون رضایت او بی موجب شوهرش با دختری نامزد شده بود , آهسته , آهسته تلخی نگاه های خانزاده او را میرنجاند . شاه صنم دفعتاً نسیم سرد را در آغوش گرفت گپ سر زبان ها به حقیقت پیوست , امیدی که مایه ای حیا تش بود از دست داد در چشمان اشک آلودش پیامد های جا لبی را میدید که در برابرش جلوه نمایی میکند . در فاصله دو دیدار , اینطرف گل نو پیدا و آ نطرف امباق , یکی آ رزوهایش و دیگری بربادی و زبونی اش را نشان میداد . گلک نو پیدا دختر بدنیا آمد , نام دختر را خودش حمیده گذاشت . شش روز از تولد دخترش نگذشته بود که شوهرش زن دومی را عقد نمود و او را به خانه آورد . برای یک زن چقدر رنج آور است که پدر اولاد هایش را در باغ دیگری بیند , هزار بار با خود میشکند او آرام , آرام اشک می ریخت و میگفت گل من غنچه ای نو ات مبارک . شاه صنم دو ماه تمام با شوهرش سخن نگفت اما خانزاده همیشه دستش را روی سینه اش گذاشته رو بروی شاه صنم مینشست ومی گفت دختر کاکا جان کیس که خدمتگارت نیس کیس که دوستدارت نیس و زنش در جواب میگفت با مه کاری نداشته با ش برو پیش زنت که تنا شیشته , خانزاده جوابی نداشت . برای شاه صنم اولاد هایش سبد های گل بود . 10 گلجان زن دومی حیات خان دختر یک دهقان بود او تنها دو روز عروس بود و هیچ گناهی را مرتکب نشده بود . گلجان گونه های شیری داشت و مانند گل قرمزی بود . غوث دهقان قرضدار حیات خان بود , سالها دهقانی کرد اما قرض او را ادا کرده نتوانست به اثر در خواست حیات خا ن او مجبور شد که دخترش را جبراً در بدل قرض به خانزاده بدهد. گلجان همیشه میدید که شاه صنم گریه میکند به پیش او می نشست اما گلجان می خندید , کسیکه گریه میکند یک درد دارد و کسیکه می خندد صد درد دارد , او به شاه صنم میگفت : مه خو کتی تو کدام دشمنی نداشتم مه خدم به دل خد شوی تره نگرفتیم چقه عمر مس مه چارده ساله ستم , ای ظلمه ده حق مه و ده حق تو حیات خان و بابیم کده , دگه نه تو چاره داری و نه مه چی کده میتا نیم به غیر از ای که مه و تو مثل دو خوار باشیم اگه تو مره خش نداری و بد میبینی حق داری , مه کم بخت چی گناه دارم اگه از زنده گی بنالم بره کیی بگم که شویم از مه کده چقدر کلان س مه ام خش داشتم که با یک مرد همسن و سا ل خد و مجرد توی کنم مه بیچاره مثل بیوه زنا واری ده یک نکاح او ام ده بدل قرض صایب شوی شدم بابیم خب میفامه که مه خش نیستم و ار وخت مره میگه صدایته نکشی گذاره کو آلی زنده گی تو امو حیات خان س , خوارک ایتو فکر کو که یک مزدور ده خانیت آمده تو امر کو و مه امو کاره میکنم . غم و رنج هدیه ای زنده گی هر زن افغان است . شاه صنم زن خوبی بود به گلجان میگفت : آ لی که تو امباق مه شدی و مه امباق تو , مه میفامم , ظلم ده حق هر دوی ما شده , آ لی مه و تو ده یک تار موی بسته شدیم خلا صی از آن به بد نامی ما تمام میشه پس مجبور استیم بنام زن بسوزیم و بسازیم از کیی بنالیم از خود یا از روزگار . 11 خط فاصل بین محبت و خشونت یک بلست است , یک زن با تمام ایثار وفداکاری اش نسبت به یک مرد که خود را شریک زنده گی او میداند دریغ نمیدارد که این همه ناشی از عشق و محبت است اما در مقابل خشونت بیند آ نوقت است که آ نزن از قله های محبت به سیاه چاه بدبختی می افتد . شاه صنم دیگر چاره ای نداشت پس با پدر اولاد هایش حیات خان حالت نور مال را در پیش گرفت از این به بعد قسمی وانمود کرد که هیچ واقعه ای رخ نداده است . شاه صنم با گلجان رویه ای دوستانه را در پیش گرفت و گلجان هم تابع امر او بود این رویه رفته , رفته به دوستی مبدل شد . کار و بار خانه به گلجان تعلق گرفت , دو سال تمام بدین منوال گذشت . شاه صنم دختر دومی بدنیا آورد نامش را حوا گذاشت . گلجان یک پسر بنام احمد بدنیا آورد . شاه صنم حوا و احمد را در یک گاز و گواره کلان کرد فرقی بین ایندو دیده نمیشد . زن اولی مادر چهار اولاد و دومی مادر دو اولاد احمد و زرغونه. دو امباق به مثل دو شاخه ای گل در یک ساقه بودند . حیات خان ناگهان به اثر چشم دردی بینایش را از دست داد و یک سال بعد از مریضی وفات نمود . اولاد ها قد و نیم قد یتیم شدند . هر دوامباق فاصله های محبت وخشونت را دیده اما باز هم با ایثار و فداکاری هر دو غمخوا ر یکدیگر شدند . درخت زنده گی شان از ریشه گسسته شد و سیاهی و درد وغم در گورستان سینه های شان جاگزین شده تاج بیوه گی به سر هر دوی شان زده شد که چهره ای آن چقدر بد نماست . شاه صنم ریختن اشک هایش را هفت رنگ میدید در غم یا شادی. اودر زاده ها آ ندو را به دیده ای زنان بیوه می نگریستند اما در 12 ظاهر خود را غمخوار و دلسوز نشان میدادند مگر در باطن چشم به جایداد حیات خان بسته بودند . مدت چند از مرگ حیات خان گذشت , حالا حمیده چهارده سال را داشت که پسر کاکا مادرش جمیل خواستگارش شد , دخترک از طلبگار و خواستگار و نامزدی چیزی نمی فهمید . اما شاه صنم با این پیوند راضی نبود از یکطرف اودرزاده و از سوی دیگر دختر به این سن و سال , نا ممکن بود . اما جمیل ماندن والایش نبود . جمیل ده ساله بود که پدر و مادرش وفات یافته بودند , ملک کاکا پدر شاه صنم او را به این سن و سال رسانده بود پس تمام کس و کویش همان کاکا یش پدر شاه صنم بود . جمیل به مثل مس گداخته شده به سر زمین های زراعتی به بچه های هم سن و سالش میگفت مه ار قد می که میمانم باید ده امو راه برم اگه کسی دم راه مه آمد اوره مثل موم میسازم . او همیشه نزد شاه صنم می آمد , عذر و زاری میکرد و میگفت : مه حمیده را از خود دانسته مثل گل نکهمیدارد و اخطار هم میداد که اگه تو نواسی کاکای مره ده کس دگه بتی مه اوره میکشم . جمیل آ دم بد بود از هیچ چیز از بی آبی و رسوایی و جنگ نمی ترسید , خود سر کلان شده بود , زن کاکایش مادر شاه صنم به او چندان اعتمادی نداشت از جمیل بدش می آ مد . شاه صنم روزی با مادرش مشوره کرد و گفت حمیده پدر نداره تنا کلان خانواده ما پدرم س , بوبو جان تو چی مصلحت میتی مادر شاه صنم رضایت نداشت او میگفت جمیل لیاقت دختر تره نداره « ده کجا و درختا کجا » درست س که از یک خا نواده و بچی کاکا یت س اما حمیده سر خم و جمیل یلدنگ س مه خو طرفدار ای گپ نیستم اما پدر شاه صنم به این پیوند رضایت داشت او میگفت اگه دخترم شاه صنم حمیده ره به جمیل بته او به 13 راه میایه و مسولیت تمام زمین ها وجایداد خانزاده ره به دوش میگیره اونه اموس که مصروف زمین داری میشه و شاه صنم ام سرش جم میشه به دخترش مشوره داد که بچه هایت آ نقدر کلان نیستند که سر پرستی زمین ها را بدوش بگیرند و مه ام پیر و ظهیر شدیم سر زنده گی چی اعتبار س امروز استم و فردا نیستم ستار و جبار از این پیوند ها چیزی نمی فامن وختی که مه و مادرت نباشیم ای بچه های اودر تره چی نشان خا ت دادند , باز جمیل مثل بچیم س , آ دم دلاور و با جرت س ولا اگه طرف زمین و جایداد بیادر زادیم کس چپ سیل کده بتانه اگه از مه مصلا ت میخا یی ایتو کو که آ لی حمیده ره به نامش کو باشه ار وخت که دخترت جوان شد باز توی کو , جمیل ام سن و سا ل زیا د نداره شانزه سا ل از حمیده کده کلا ن س , دخترم او پدر و مادر ره ندیده بیچاره ره زیر با لت بگی انشا الله خوار نمیشی . شاه صنم تحت تا ثیر سخنا ن پدرش رفته و گفت : با به جا ن مه خب فکر کنم باز برت میگم , چند روز گذشت او به پدرش چیزی نگفت . جمیل پیش کاکا یش که حیثیت پدر را داشت رفته و از او خواهش کرد که پیش دخترش برود و حمیده نواسه اش را با او نامزد نماید پدر شا ه صنم بسیار پیر و نا توان شده بود , روزی عصا یش را گرفته به خا نه دخترش رفت او به صفت یک خواستگار برای پسرش . شاه صنم به احترام پدرش چیزی گفته نتوانست در جواب « خو » گفت همان خو گفتن شیرینی بود . هفته ای بعد تمام خا نواده خبر شد که حمیده را به جمیل شیرینی دادند و با لاخره تمام قریه از این پیوند اطلا ع یافت . جمیل چشم به جایداد خا نزاده داشت و همیشه می اندیشید که از کدام طریق میتواند زمین ها را تصرف نماید . ادامه دارد، اينجا را کليک کنيد