فراخوانی به خداوندان اندیشه و قلم
م. ط. “محبت”
گاهی چنان اتفاق می افتد که صاحبنظری سر به جیب تفکر فرو برده و روی مسئله ای می اندیشد ولی تا هنوز، یا به حل سوالاتش بصورت کامل، دست نیافت و یا حد اقل آنانرا در ذهنش به خوبی تدوین و ترتیب نکرده است. در چنین حالاتی، اگر محبی از او بپرسد: به چه می اندیشی؟ متفکر، پس از مکثی و تن و منی طویل، شاید کلمات هزیان گونه ای تحویلش دهد.
گاهی هم چنین نیست. قضیه از قراری دیگر است، بدین معنی که متفکری، روی مسئله ای به دقت اندیشیده، مطالعات و تحقیقاتی در زمینه انجام داده و بالاخره، یافته هایش را یادداشت و ترتیب نیز کرده است ولی در آخر متوجه می شود که آن یافته ها، گرچه سر تا پا حقایق اند مبتنی بر واقعیات، ولی با باورهای عام محیط شان، آنچنان در تضاد و متصادم اند که صرف اشارتی کافیست تا گوینده را با پتک و ساطور مواجه سازد. در چنین حالات نیز اندیشمندان در ابراز عقاید شان به تن و من می افتند و از ارائه جواب صریح سر باز میزنند. با تأمل روی یک چنین قضایایی هست که انسان فوراً بیاد منصور حلاج (عارف مشهور، ابوالمغیث عبدالله بن احمد بن ابی طاهر مشهور به حسین، متولد 244 و بشهادت رسیده در 309 هجری قمری در بغداد) می افتد؛ که کوته اندیشان، که از درک مفاهیم گفتارش عاجز بودند، پس از بدار آویختن، قطعه – قطعه اش کردند و بعد، قطعه های وجودش را نیز به آتش کشیدند. حلاجی که حافظ در باره اش سروده است:
گفت: آن یار کزو گشـــت سر دار بلند
جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
علامه اقبال لاهوری نیز که در زمینه، با حافظ همنواست در باره حلاج چنین فرموده است:
کم نگاهان فـتنه ها انگیختند
بندۀ حق را بـــــدار آویختند
آشکارا بر تو پنــهان وجود
بازگو آخر گناه تو چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم:
“بِاَیِ ذَنبٍ قُتِلَت”
در ادامه و به سلسلۀ همین تنگ نظریها، به یاد مردی می افتیم که روبرویش آتشی بزرگ افروخته اند، پیشانیش را بر زمین می سایند و با تهدید افگندن در لهیب سوزان، مجبورش میکنند، بگوید: “آفتاب بدور زمین نمی چرخد”، ولی او در همان حال، با انگشت پا، روی زمین می نویسد: “هنوز هم می چرخد”.
به یاد ساوونارولا، حکیم ایطالوی مسیحی مذهب می افتیم که به دستور روحانیان دروغین، در آتش افگنده شد و جرمش آن بود که زراندوزی و گنجینه سازی روحانی نمایان در زیر لحاف تقوی و پرهیزگاری را فریاد میکرد.
غمی گنگ، ستبر و دیرپا، وقتی پنجه های سیاهش را در قلب مان فرو میبرد که از ورای قرنها، اندوه بیپایان مولانای بزرگ را درک میکنیم، وقتی به این بیت جناب شان میرسیم:
من گنــگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
فوراً این تأسف به ما دست میدهد که تعصب محیط ما را از فهم چه رازهایی که توسط ایشان امکان داشت گشوده شود محروم کرده است و ما چقدر از روح حقیقی قرآن یعنی “بشارت ده بندگانی را که هر حرفی را می شنوند و از بهترین آنها پیروی مینمایند” بدور افتاده ایم. اکثر ما متأسفانه همچون کرم پیله، تاری از عقاید خویش را بدور خویش محکم بسته ایم و به کسی اجازۀ اظهار عقیدۀ مخالف با نظرات مان را نمی دهیم.
میدانیم که راز این همه ابتلا و بدبختی سر در آخور تعصب دارد و تعصب هم چیزی جز باورمندی کور به باورهای غلط نیست. متأسفانه عوام الناس عادتاً به باورهای شان آنچنان دیوانه وار میچسپند و آنچنان به آن افکار و اشیاء عادت میکنند که بدون آنان خود شان را ناقص و میان تهی احساس می کنند. این چسپیدگی به باورهای مضله در شهرها کمتر و در زندگی غیر شهری (وابستگی مستقیم به نظام های بستۀ خونشریکی و زمین) شدیدتر است. باورمندی به اساطیر، با سطح توزیع دانش در کتله های بشری معکوساً متناسب میباشد، یعنی هر قدر تعلیم کمتر باشد، شدت باور به عقاید آبایی بیشتر و برعکس هرقدر دانش زیاد باشد باورمندی به عقاید غیر علمی کمتر و کمرنگتر است.
یکی از مشکلات بزرگ انبیاء عظام در راه تبلیغ توحید و فراخوانی بسوی سراط مستقیم، همین تعصبات کور و گرایش به افکار و عقاید آباء و اجداد از سوی امم شان بوده است. دین مقدس اسلام درست مثل سایر ادیان آسمانی ازین تنگنا دوبار گذشته است یک بار در دوران دعوت مخفی و بار دیگر در دوران دعوت علنی.
این را همگان میدانند که در عصر حاضر یکی از مخوفترین و سدیدترین اسداد بر سر راه انکشاف اقتصادی، اجتماعی و سیاسی ملل مشرق زمین، همین چسپیدن کورکورانه به عقاید باطله هست. چسیدگی عوام به عقاید غیر علمی و غیر دینی بنام دین و عقل، درست مثل آنست که یک کتلۀ بشری به صورت جمعی به شیزوفرنی مبتلا گردد. در جامعۀ خود ما نیز عقاید ارتجاعی زیادی وجود دارد، اما برای فعلاً بمنظور نشاندهی اینکه چگونه باورمندی شدید به عقاید باطله مانع انکشاف اقتصادی – اجتماعی میگردد و به چه ترتیب حتی در کاخ تأمین وحدت ملی ملل رخنه می اندازد (بمنظور احتراز از ایجاد حساسیت) به یک مثال مشهور از خارج کشور و مثالی دیگر از پیشینه های دور حوزۀ خودمان متوسل می شویم.
به همه گان معلوم است که عوام بیشتر کشورهای شرق و بعضاً جنوب شرق آسیا بدین باور اند که در زیر زمین اژدهای مقدسی وجود دارد. وقتی مسئلۀ احداث خط آهن عرض وجود کرد، اذهان مردمان آن کشورها برای پذیرش تمدید خط آهن آماده نبود، زیرا آنان بدین عقیده باورمند بودند که هرگاه انسان در زمین میخ بکوبد، پشت اژدهای مقدس را مجروح ساخته است. این موضع گیری عوام مقابل تمدید خط آهن، سیر انکشاف اقتصادی – اجتماعی بعضی از کشورهای مناطق یاد شده را به دهه ها به عقب انداخت و باعث ایجاد شورشها و برخود های شدیدی در جوامع شان گردید.
همچنان تحقیقات مورخان بزرگ نشان میدهد که بین ساکنان تمدن تشکیل شده در حوزۀ تمدنی خود ما یا حوزۀ تمدنی آمودریا، در عصر پیشدادیان، روی این عقیده که آیا “دیو” یک موجود مثبت، مقدس و الهی است یا موجودی منفی، واژونکار و بداندیش اختلافش شدید در گرفت و شاید همین باورمندی دوگانه به جنگی بین اقشار یک ملت واحد دران زمان انجامید، اختلافی که اقامت در سرزمین مشترک را برای هردو بخش، مشکل ساخت. نظر به همان مشکلات بود که مجبوراً برخی راهی غرب و بخشی دیگر راهی سرزمین های جنوب و جنوب شرقی سرزمینهای شان شدند.
تا اینجای قضیه، تعقیب روند طبیعی تاریخ روابط اجتماعی در جوامع بشریست. کاش قضیه در اطراف همین روند محدود میماند و ابعاد تازه ای کسب نمیکرد. جورج ویلز مورخ مشهور انگلیسی بدین باور است که در تمدن کلده و آشور (تمدن بین النهرین) برای اولین بار تجربۀ این را مشاهده می نماییم که قدرت های به ظاهراً متضاد در جامعه (قداره بندان و جادوگران) به منظور حفظ فرمانروایی و منافع، بجای جنگ با همدیگر به سازش با همدیگر پرداختند، یعنی برای اولین بار “زور” و “تزویر” برای مطیع سازی انسان عادی متحد شد.
بعد ها که نوبت به شاهنشاهان، باجگیران، تاجگیران و تاجبخشان رسید، شاهنشاهان برای حفظ صلابت و مهابت شان در کشورهای دیگر موضوع “به قدرت رسانیدن” را ایجاد کردند. شاهنشاهان برای آسانی کار شان این را یاد گرفتند که چگونه یا فردی از اقربای شان را یا فرد نالایقی را که جرئت بغاوت در وجودش سراغ شده نتواند به رهبری و پادشاهی کشوری دومی برگزینند . درست از همین جا بود که موضوع “غلام بچه” ها (که نظر به وضاحت موضوع، تبصره لازم ندارد) و نایب السلطنه ها (Viceroys) به میان آمد.
بدون شک انگلیسها مردمان هوشیاری هستند. آنان شاید طور عمدی کلمۀ “وایس رای” را برای این رتبه وضع کردند، زیرا کلمه Viceroy یک بار یک مفهوم مرکب است که از کلمات Vice به معنی نائب و royal به معنی شاهی ساخته شده و ترکیب نایب السلطنه را بوجود آورده اند ولی در عین حال، کلمه مذکور یک اسم جامد نیز هست برای نوعی پروانۀ بسیار زیبا، یعنی بیدفاع ترین حیوان که بجز نقش و نگار چیز دیگری ندارد و مطابق اصطلاح طنزی کابلیان یعنی: “پهلوان پنبه”.
یکی از همین پهلوان پنبه ها که امروزه اروپاییان آنرا به عنوان یک قهرمان مکتشف برای مان معرفی می کنند و ما هم سخت به دیدۀ تعظیم بدو می نگریم عبارت از دریاداری هست بنام واسکودوگاما یا واسکوداگاما متولد 1464 در پرتگال که در 1498 با دور زدن از دماغۀ امید به کالیکوت در ایالت کیرالا در جنوب هند رسید و در 1505 جم غفیری از مردم کیرالای هندوستان را به اتهام کشتن چند متجاوز پرتگالی قتل عام کرد. بلی همین قهرمان به اصطلاح اکتشافات در 1525 از طرف شاه پرتگال به حیث نائب السلطنه Viceroy هند تعیین گردید. او اولین کسی بود که افتخار باز کردن پای تجار اروپایی در شرق را با دور زدن از دماغۀ امید داشت و با همین اکتشاف عملی بود که مفهوم استعمار (آبادکاری؟!) در مشرق زمین زاده شد. دانشمندان اروپایی که منافع سرشار فروش امتعه از راه های زور و تزویر محرک اصلی شان بود، طی تلاش های شباروزی شان به جمع آوری رازهای (حکومت کردن؟!) بر مشرق زمین پرداختند و این علم مقدس! را شرق شناسی یا orientalism و آن سلسله علمای معظم! را شرق شناس یا orientalist نام دادند. بعدترها در اورگانهای تحصیلی بسیاری از این کشورها، شعباتی از تعلیم و تدریس علم بشر شناسی یا Anthropology نیز دایر گشت. تدریس این علم طی دهه های متوالی شکل سری داشت و حتی در خود اروپا منحصر به اقشار خاصی بوده به بیرون ازان درز نمی کرد. آنان در آن دخمه های مخوف، به اصطلاح، رازهای رام کردن و اهلی ساختن انسان های وحشی؟! را به وایسرا ها و وایسرا زادگان می آموختند.
همان قداره بندان گشایش بنادر جدید بروی کشتیهای تجاری یا قهرمانان اکتشافات جدید بودند که راز های مهم بر انگیختن احساسات قومی علیه قومی دیگر را آموختند، تدوین کردند و بحیث دریچۀ جدیدی از علوم لازمۀ حیات (دانش سیاسی) برای انسان شرقی پیشکش فرمودند. از اثر همان آموزه های منفی بوده و هست که حالا تا این حد حنجره ضیق است، یعنی بقدری آن شعبده بازیها بر شرقیان اثر گذاشته است که اگر کسی حتا بر حسب تصادف، یکی ازان شعب بظاهر علمی را به تحلیل و تجزیه گیرد، متأسفانه با تکفیر سیاسی بعضی ها مواجه میگردد. آن دانشمندان بزرگ! شرقیان را طوری بجان هم افگندند که تا جایی که تاریخ معاصر در حافظه دارد، ملت واحدی را حتا تا سی و سه بار پارچه کردند، برای اقوام و ملل تاریخ نوشتند و آن تاریخ را طوری نوشتند که هیچ همسایه ای با همسایه اش دوست شده نتواند؛ مردمان جهان باید بپذیرند که همسایه های شان مردمان حقیر و قابل کشتاری هستند و اگر کسی آنانرا بکشند نه تنها به عذاب وجدان مبتلا نخواهد شد، بلکه چون خدمتی در راه صلاح و فلاح قوم شان انجام میدهند کار خیر و ثوابی نیز کرده اند که در عوض آن، در عقبی مستحق بهشت و درین دنیا مستحق پاداشها و شادباشها نیز میباشند. آنان علاوه ازان که در دماغ هریک از کتله های بشری ذهنیت احساس برتری بر همسایگان را جا دادند این را نیز بر آنان قبولاندند که “بیشک تو بر دیگران برتری و سزاواری و مستحقی که دیگران را بکشی و خود را برتر بدانی ولی هوش دار که هیچ گاه از ما ها برتر نیستی! ما آقایان اصلی جهان هستیم. این آبا و اجداد ما بودند که یکی پدر تاریخ بوده است و دیگری پدر هندسه، این یک، کاشف اتوم است و آن دیگر کاشف جاذبه زمین وو… . آنان با بکارگیری هزاران دلیل اشارتی و دلالتی بر ما ثابت ساختند که آنان بطور طبیعی انسان های پیشرفته تری هستند و ایستادن در مقابل آقایی آنان، در حقیقت ایستادن رویاروی در مقابل علم است. بطور مثال یکی از دروغهای علمی که چند دهه حتی بر مراکز عملی جهان حکومت کرد ولی بعد ها توسط خود شان افشا گردید همانا تغییر دادن دندان یک شادی بود که توسط یک فسیل شناس انگلیسی صورت گرفت و هدف آن بود تا ثابت کند: اولین انسان متمدن در آنکشور اقامت داشته است. بار دیگر یک جنین شناس در تعقیب رشد مراحل انکشاف یک نطفۀ انسانی در داخل رحم مادر چنین دروغی را با هدف مشابه بوجود آورد که بعد از گذشت سالها افشا گردید.
بلی دوستان عزیز! بسیار ممکن است همین اکنون آنچه من و خودت بنام علم، علم جدید، ایزم، مکتب فکری وو… باور کرده ایم و به دهها دانشمند و مستشرق آنچنانی روی آن صحه گذاشته و از حقایق مسلمه اش پنداشته اند جزئی از یک بازی سیاسی یا توطئۀ عملی باشد که هدفش جز انحراف ما چیزی نبوده و نخواهد بود.
حالا که می فهمیم قضیه ازین قرار است و بسیار ممکن است آنچه من و خودت با غرور و نخوت منحیث آخرین دست آورد های علمی و فلسفی قبولش کرده ایم در اصل، بازی کودکانه ای باشد با اعصاب و تعقل مان. هرگاه چنین باشد پس برای اصلاح و تنقیه اذهان مان چه راه ممکنی در پیش داریم، به کدام کتاب مراجعه کنیم، با چه کسی و چه مقامی مشوره کنیم تا افکار غلط را از دماغ های مان بیرون کنند و برای ما بگوید این ها درست اند و آنها غلط؟؟ آیا این وسوسه در ما بوجود نمی آید که مبادا آنچه من همین اکنون می اندیشم درست تر از آن باشد که فلان کتاب تازه یا آن مشاور دانشمند مرا بسوی آن فرا میخواند؟!
بلی همدرد عزیز! واقعیت آنست که آنچه امروزه بنام فلسفه، تاریخ، روابط اجتماعی و امثالهم می شنویم، می بینیم، می خوانیم و می اندیشیم، ممکن است زادۀ نیات نیک، صحیح، درست، ناب و مفید باشند و همچنان ممکن است فریبی باشند برای ایجاد دشمنی بین ما و برادران ما. خوشبختانه ما برای رفع این وسوسه کار زیادی لازم نداریم. فقط به یک جرئت اخلاقی نیازمندیم. درست همان گونه که حضرت ابراهیم خلیل الله «ع» تبر برداشت و بت های بیرون را شکست، ما هم تبر “لا” را برداشته و بت های ذهنی مان را بشکنیم. بتهای ذهنی مان چطور شکسته میشوند؟ با خواندن و شنیدن اندیشه و استدلال مخالفان نظر مان و ایجاد قوۀ قضاوت آزاد و سالم انسانی، بدور از نفرت و تعصب از قبل ایجاد شده در اعصاب مان.
از خداوندان اندیشه و قلم چنان توقع می رود تا در زمینه، تجربیات شان را صمیمانه روی کاغذ آورند و در راه گشایی انتخاب راه درست و خالی از تعصبات، علی الخصوص برای نسل جوان مان که آینده سازان ما هستند سهم فعال گیرند و رفع مسئولیت نمایند.
وما توفیقی الا بالله