طنز از قلم فضل الرحیم رحیم خبرنگار ازاد
عزیزم سلام ،
اگر گاهی من در خاطرو ذهنت می ایم و به من فکر میکنی ، من با همه سردرگمی وظیفوی که دارم ،گاهی در بگرام روزی هم در قندهار ، شبی هم در کنر و یگان روز در هلمند بنام انجام وطیفه مانند سایرین روز گذرانی می کنم و هنگامیکه چشمانم به خواب میروند ، خود را در نایت کلپها ، بارهای قشنگ شهرما در دیسکوتیکهای پر از سر وصداء موزیک و یکان وقت تصادفی در کنار تو خود را می یابم . راستی میخواهم از یک اتفاق یا یک حادثه ویا هم یک تصادف وظیفوی برایت بنویسم ممکن که برایت خالی از دلچسپی نباشد .
عزیزم ،
تاریخ 24.4.2008 حوالی ساعت 3 بعد ازظهر طیارهء بدون پیلوت ما در جریان گزمهء هوائی از منطقهء توره بوره سکنال داد که شخصی با قد بلند ریش دراز ملبس با لباس محلی افغانی در حال گشت وگزار است . تو اگر توره بوره، را ندیدی مگر البوم عکسهای انرا نزد پدر مونیک که در ساختن این محل در زمان جنگ با شوروی ها نقش داشت حتما دیدی. من عکسها و گزارش موضوع را به عجله اماده ساختم تا به قوماندان راپور بدهم . در همین وقت رفیقم ” مایک” لوده را خوب میشناسی که از مفلسی و از دست قرضدارها خود را شامل عسکری ساخت و از همان روز اول که به افغانستان امده خیال میلونر شدن در سر ش است، شب و روز هر ادم قد بلند ، ریش دار پیراهن و تنبان بوش را خیال اقائی ایکس می کند . در دهلیز با شتاب روان بودم که مایک نمی دانم از کجا بوی بر شده بود که چنین معلوماتی نزد من است ، پیش رویم ایستاده شد و گفت : دوسیه راپور را به من بدهید من انرا به قوماندان میبرم باز اگر نتیجهء عملیات مثبت بود، جایزه ، ففتی ، ففتی است . من که این لوده را خو ب می شناختم اما بنابر حساسیت موضوع به اصرار او توجهی نکردم خواستم به راه خود بطرف دفتر قوماندان ادامه بدهم که ناگاه مایک دوسیه را از دستم چور کرد و با یک اپرکت جانانه مرا فرش زمین ساخت . و دوان ، دوان به طرف دفتر قوماندان رفت . سر و صداء بوجود امده بین ما و مایک باعث شده بود که کسی قوماندان را درجریان بگذارد ، هنوز خود را جمع جور نکرده بودم نفر خدمت قوماندان امد ومرا یکه راست به دفتر قوماندان برد. قوماندان که به سر وصورت من نظر انداخت پرسید چی شده ؟ من تمام جریان را برایش قصه نمودم . مایک را تا حد اخر سرزنش نمود و گفت که شما در ترکیب گروپ همراه با مایک عاجل به ساحه بروید من پرسیدم که یکنفر ترجمان هم اگر با ما باشد بهتر است . قوماندان با تبسم برایم گفت : برو اگر اقائی ایکس باشد او زبان ما را خوب میداند. ما قریب یک ساعت بعد بر فراز ساحه رسیدیم . پیلوت و مسوول کشف از موجودیت شخص مذکور در همان موقعیت مارا مطلع ساخت . طیارات با تمام احتیاط لازم به شکل محاصروی بر زمین نشت نمودند و مجرد که طیارات به زمین نشستند ما خود را به شکل تکتیکی به شخص مذکور نزدیکتر ساختیم . مایک فریاد میزد خودش است اقائی ایکس خودش است چند میلون دالر . مایک در یک حملهء سریع شخص مذکور را به زمین خواباند و دستهایش را از پشت بست وخریطهء سیاه را به سرو صورتش کشید. بعدا به ما اشاره نمود که با تدابیر جدی امنیتی بسوی طیاره ها حرکت نمایم و می گفت که خودش است . او خدای من بلاخره من پولدار می شوم، نی ، نی من پولدار شدم . ما شخص مذکور را به طیاره انتقال دادیم و طیاره ها به پرواز امدند. من با مایک و چند تن دیگر در همین طیاره بودیم ، مایک از فرط خوشی این مرد را چنان در اغوش محکم گرفته بود که گوئی بکس بزرگی پر از دالررا در ترن های شیکاکو انتقال میدهد. خلاصه اینکه ما به میدان هوائی بگرام رسیدیم و در میدان هوائی چنان تدابیری اتخاذ شده بود که ادم تصور می کرد، مهمانی ازمقامات بسیار مهم دنیا می اید . زمانیکه دروازهء طیاره باز شد من نمی دانم ما با ان مرد چگونه تا دفتر قوماندان انتقال شدیم . زیرا بسیار بی رقم تدابیر بود اما مایک را به یاد دارم که ان مرد را در پشت خود تا دفتر قوماندان انتقال داد و گفت که مسوول گرفتاری اقائی ایکس من هستم لطفا در اسناد ومدارکی که ترتیب می نماید نام مرا( مایک) را بنوسید و لطفا پولی را که در بدل دستگیری اقائی ایکس وعده داده بودید به حساب بانکی ام انتقال دهید .قوماندان به مایک گفت درست است این همه بعد از تحقیقات و اعتراف این شخص حتما اجرا می شود تشویش نکنید. خریطه را از سر صورت ان مرد کشیدند و مصروف تلاشی وی شدند اما از جیب پیراهن ان مرد یک لست تومار مانند بدست امد و بس . قوماندان از وی پرسید که او خود را معرفی کند اما مرد با اشارهء سر و چیز ، چیزی به زبان خود گفت که هیچ کدام ما انرا نفهمیدیم .سپس یکتن از افسران را خواستن که او به زبان های مختلف مروج اسیا ئی بلدیت دارد . قوماندان همان کاغذ بدست امده از جیب ان مرد را به افسر ویا به اصطلاح ترجمان داد و گفت که این را از همه اولتر بخوانید و بگوید که در این کاغذ چی نوشته شده. ترجمان کاغذرا گرفته سر تا پا ازنظرگذاشتاند، سپس به ترجمه و خوانش ان، چنین اغاز نمود:
– برنج ، دو خروار
– روغن، صد بیپ دوسیره
– ارد ، سی خروار
– چوپ سوخت پنجصد خروار
– میوهء فصلی هشتاد سیر
– ترکاری هشتاد سیر
هنوز خوانش و ترجمهء لست تمام نشده بود که مایک فریاد زد ، ببنید و بشنوید خود شخص ایکس است اگر او نیست حتما اقائی زیت است ، خدا را شکر که من پولدار شدم هله دست بکار شوید غم انعامی را بخورید که وعده داده بودید. قوماندان هم با نگاهء معنی داری به مایک گفت : در مهم بودن این ادم هیچ شک و تردید وجود ندارد ، زیرا لست این همه مواد خوراکه ، که از وی بدست امده باید لست مصرف کدام فرقه نظامی دشمنان ما باشد . مایک ، تو درد ات را به قراری بخور مشکل تو بی گفت و گو حل میشود . با شنیدن گپهای قوماندان هواء پولدار شدن در دماغ من هم زد و با ابراز تائید نظر قوماندان گفتم ، من از همان اولین سکنال که بدست اورده بودم مطمین بودم که این ادم کدام ادم مهم است بنا دربدست اوردن انعام من هم حق مساوی با مایک دارم . قوماندان مرا هم به شکل معنا داری به صبر و حوصله مندی فرا خواند. و برای ترجمان گفت که لست را فورا به صورت مکمل ترجمه نماید و ضمنا تحقیقات ابتدائی این مرد تکمیل شود . ترجمان، ان مرد همراه با دونفر مستنطق به اتاقی کنار دفتر قوماندان رفتند. من و مایک در عقب در کشک میدادیم. و گاه گاهی حرفهای انها را می شنیدیم. هنوز عقربهء ساعت دور شصت دقیقهء را تکمیل نکرده بود که ترجمان با یک نفر مستنطق از اتاق خارج شدند و بدفتر قوماندان رفتند. من و مایک هر دو خپ ، خپ رفتیم گوشهای خود را به دروازه قوماندان چسپاندیم. صدای ترجمان بگوش می امد که ، این مرد یک جوان افغان است که مدت دوسال با دختری نامزاد بوده وقتی تصمیم گرفته که اقدام به عروسی نماید ، فامیل خسرش لست مذکور را برای خرچ عروسی بدستش داده و او که توان تهیه این لست را نداشت سر به کوه وبیابان زده تا سرحد ش به توره بوره رسیده . با شنید ن این حرفها گوئی کوه های از یخ بر سر کورهء داغ از خیالات پولدار شدن ما فرو ریخت . مایک لحظه به لحظه حالتش را از دست میداد و می گفت نی ، نی امکان ندارد قد ، قهواره ، ریش همه مشخصات درست است ، او ایکس است ایکس من دیشب به همه قرضداریم تلیفون کردم و گفتم که در همین چند هفته همه پولهای شانرا برای شان میرسانم اخر این رسوائی چطور خواهد شد. در همین حال ترجمان و ان دو نفر مستنطق ان مرد را از اتاق بیرون اوردن و از دستانش دستبند را باز می نمودند معلوم می شد که دیگر، ان مرد ازاد می شود . مایک خیره ، خیره به مرد می نگریست که ناگهان ان مرد از ترجمان خواهش کرد که حرفهایش را به مایک ترجمه نماید و ان مرد به مایک گفت : شما در جستجوی اقائی ایکس هستید من فکر می کنم این ایکس ان ایکسی نیست که معلم ریاضی با پر کردن دو تخته نتیجه را بدست می اورد . اما ایکس که هدف شما است بدست اوردن وی نه در روی تخته سیا بلکه در عقب ان پنهان است……
عزیزم ،
امیدوارم با عث درد سر ات نشده باشم ، رویت را می بوسم در امان خدا باشید.
ژان شوهر ات از افغانستان