نوشته William R.POLK
«نگهبانان جنگي در افغانستان»* عنوان مقاله ي تازه ي آقاي بينگ وست است که اخيراً بعنوان فيلمساز «همراه» در جبهه هاي افغانستان حضور داشته است. تجربه ي او نشان دهنده ي عمده شکست هاي سياست آمريکا در افغانستان است. خلاصه ي پيام او—
که در ميان آمريکايي ها مقبوليت فراوان يافته—اينست: «لازم است که فرماندهان بالا رتبه ي ارتش، روي وارد آوردن تلفات سنگين به طالبان و دستگيري و سد کردن راه آنها تمرکز بيشتري داشته باشند. چنين تاکتيکي به از هم گسستن شبکه ها، و شکستن روحيه ي دشمن منجر خواهد شد. از سوي ديگر بايد روي طرح هايي که جنگ هاي زميني را براي دشمن مرگبار تر مي سازد کار شود.»
نويسنده :William R.POLK
ويليام .ر.پولک : عضو سابق Policy Planning Council. پروفسور تاريخ در دانشگاه شيکاگو رئيس Adlai Stevenson Institute of International Affairs و نويسنده کتاب A History of Insurgency, Terrorism & Guerrilla War, From the American Revolution to Iraq
آخرين مقالات اين نويسنده:
برگردان:
لقمان تدين نژادLoeghmon T. Nejad
اين نوشته بمانند خود سياست آمريکا در افغانستان، به انکار اصل کشور پرداخته است.لازم به توضيح نيست که افغانستان سرزميني است با روحيات و ساختار منحصر به خود.فرمانروايان اين کشور تاريخاً از ميان قوم پشتون، که بزرگترين قوم افغانستان محسوب مي شود برخاسته اند و طالبان، آمريکا چه بخواهد و چه نخواهد، بازوي نظامي-سياسي کارآمد آنها بشمار مي آيند. طالبان خصوصيات فراواني دارند که مورد پسند ما نيست اما از سوي ديگر نبايد فراموش کرد که جاي پاي آنها در ديني (اسلام در فرم ابتدايي خود) و در اصول اخلاقي-فرهنگي يي (پشتونوالي که به درجاتي طرز زندگي افغانها را تعيين مي کند) محکم شده و هردوي اينها عميقاً مورد احترام مردم هستند. جنگ با آنان يعني جنگ با افغانستان، و اين دقيقا همان جنگي است که براي آن پيروزي متصور نيست.
خود من زماني که در سال ۱۹۶۲ براي تهيه ي گزارشي براي سازمان «سياست کشوري آمريکا» به افغانستان رفته بودم، دراولين نظر تصويري از آن در ذهنم نقش بست که نشان دهنده ي خصوصيات عمده ي آن کشور بود: يک تپه ي سنگي در محاصره ي دره هاي عميق، که حدود ۲۰۰۰۰ توپ پينگ پونگ—نماد روستاهاي خودمختار—بر روي آن پراکنده بود. مذهب و رسوم باعث اتحاد اين جوامع روستايي مي شد که از جهات ديگر خودگردان و عموماً خودکفا محسوب مي شدند. روس ها بعدها به تجربه دريافتند که هرچند ارتش آنها قادر است بسياري از اين توپ ها را له کند (و کردند) و هزاران نفر از آنها را جابجا و فراري سازد اما هرگز قادر به يافتن راهي براي پايان دادن به جنگ نيست. آنها در هيچ زمان، حتي وقتي که به مانند ما نيروهاي پر تحرک و بيشمار خود را بسيج کرده بودند قادر نشدند که بيش از ۲۰٪ کشور را تحت کنترل در بياورند و هرچند که در بيشتر جبهه ها پيروز بودند اما نتوانستند در جنگ برنده شوند.
روسها پس از ده سال جنگ و از دست دادن حدود ۱۵۰۰۰ سرباز، عاقبت در سال ۱۹۸۹ از افغانستان خارج شدند، اما جنگ افغانستان تا آن زمان ديگر روسيه شوروي را مجازاً نابود کرده بود. شکست روسها اولين تجربه از اين نوع بشمار نمي آمد. بريتانيا از اولين قدرت هايي بود که در سالهاي ۱۸۴۲، و سپس بين سالهاي ۱۸۷۸-۱۸۸۰، و بار ديگر در سال ۱۹۱۹، وارد جنگ با افغانستان شده بود و پس از دادن قرباني هاي نظامي هندي و انگليسي—در حد رقم تلفات روسيه شوروي—آن سرزمين را رها کرده بود.
زمير اِن کابولوف مقام عاليرتبه ي روسي که سي سال است در اينجا زندگي مي کند معتقد است که، «آمريکايي ها امروز دارند تمام اشتباهات ما را تکرار مي کنند بعلاوه ي اشتباهات تازه يي که «ما مبتکر آنها نبوده ايم.»
تلاش ما، همانطور که آقاي وِست اشاره مي کند، اينست که همزمان که طالبان را درهم ميکوبيم تلفات خود را نيز پايين نگاه داريم. ما، هرچند که نويسنده از آن صحبتي بميان نمي آورد، سعي مي کنيم که در رهبريت طالبان شکاف انداخته و آنها را از توده هاي افغاني جدا سازيم و در اين راستا يک نقش کليدي به دولت دست نشانده ي خود داده ايم.
چنين سياست هايي مقايسه ي شرايط کنوني با زمان جنگ ويتنام را ضروري مي سازد. ما در آنجا نيز تلاش کرديم که در رهبريت ويت-مين شکاف انداخته و در ميان آنها ميانه روهايي پيدا کنيم که قابل مذاکره بوده و برعليه تندرو ها برخيزند، اما در نهايت از آن نوميد شديم. ما حتي با تمام قوا و در هر حال تلاش کرديم که رابطه ميان ويت-مين و توده هاي مردم را، با بکار گيري سياست هايي نظير ايجاد «دهکده هاي استراتژيک» و غيره قطع کنيم. در آنجا نيز طرف همکاري ما يک دولت محلي دست نشانده بود. در واقع ما در ويتنام شانس بيشتري براي پيروزي داشتيم چرا که کمونيسم و ايدئولوژي ويت مين براي اکثريت ويتنامي ها بيگانه بود، در حاليکه اسلام و اخلاقيات و فرهنگ آن، بومي و ذاتي افغانستان بشمار مي آيد.
اتفاقا ما در آنجا نيز ياد گرفته بوديم که از تاکتيک هاي خود با عبارت «ضد شورش» ياد کنيم. حالا در اينجا بايد ببينيم که مدارک رسمي پنتاگون، با زبان دقيق و همه جانبه ي خود، چگونه اين تاکتيک ها را ارزيابي کرده اند، «تلاش ما در تبديل تئوري تازه کشف شده ي «ضد شورش»، به واقعيات عملياتي ملموس ، از طريق بکار گيري آميزه يي از برخورد هاي نظامي و اجتماعي و رواني و اقتصادي و سياسي، در تمام موارد چه از نظر تکنيکي و چه از جهت نتايج آن، هميشه به يکجا منتهي مي شد: شکست مطلق.»
اين اساساً همان سياستي است که ژنرال ديويد پترايس نبش قبر، و يا اختراع مجدد کرده و براي به اجرا نهادن در افغانستان تسليم ژنرال استانلي مک کريستال کرده است.
من در سال ۱۹۶۳ زماني که عضو «شوراي برنامه ريزي سياست ها» بودم در کالج ملي جنگ يک سخنراني ارائه دادم و در آنجا پيش بيني کردم که ما در ويتنام شکست خواهيم خورد. در آنجا من در تحليل خود معضل را به سه بخش (سياسي، اجرايي، و نظامي) تقسيم کردم و در چارچوب «ذهنيت دهه ۱۹۶۰» براي هرکدام يک نمره و در صد اهميت تعيين کردم. سپس اين کاته گوري ها را در يک ديدگاه تاريخي قرار دادم. از آنجايي که فکر مي کنم آن طبقه بندي امروز براي افغانستان نيز صدق مي کند خلاصه ي آنرا در اينجا تکرار مي کنم: وزنه ي مولفه ي «سياسي» در ويتنام به حدود ۸۰٪ مي رسيد و برنده ي آن تا اواخر دهه ي ۱۹۴۰ ويت-مين بود. همانطور که آيزنهاور ملاحظه کرده بود، اگر در ويتنام يک انتخابات آزاد صورت مي گرفت هوشي مين حتي در ويتنام جنوبي نير بيشترين آرا را بخود تخصيص مي داد. براي عنصر اجرايي ۱۵٪ اهميت گذاشته بودم. ويت-مين تا اواخر دهه ۱۹۵۰ سيستم اداري ويتنام جنوبي را عملا نابود کرده بود و با به قتل رساندن بيشماري از مقامات دولتي، افسران پليس، معلمان، و حتي پزشکان، نه مالياتي قابل گرداوري بود، نه نامه يي به مقصد مي رسيد، نه خدماتي ارائه مي شد، و نه حتي سربازان ويتنام جنوبي پس از تاريکي شب قادر بودند از جايي به جايي بروند. مي ماند ۵٪ رويارويي نظامي و اين همان چيزي بود که ما را در طول ده سال بعدي درگير خود کرده بود. ما داشتيم بوق را از سر گشاد آن مي زديم و سر کوتاه چماق بدستمان بود. من در سال ۱۹۶۳ کاملاً متقاعد بودم که در عمليات «ضد شورش» شکست از آن ماست و جبهه هاي بزرگ عموماً خارج از موضوع هستند.
و حالا همين اصول را در مورد افغانستان بکار ببريد: ما بهيچوجه قادر به اعمال نفوذ بر سياست و فرهنگ طبيعي آن سرزمين نيستيم. بريتانيايي ها و روس ها نيز گرفتار همين وضعيت بودند. مهاجمين خارجي مورد نفرت يکپارچه ي افغانها هستند و هميشه هم خواهند بود. بنابرين تمرکز ما روي جنبه هاي «اجرايي» و «جنگ» است نه چيز ديگر.
در زمينه ي اجرايي—بنا به درخواست کنگره—ما براي خود يک ليست عريض گذاشته ايم که قرار است مراحل پيشرفت کار ما را مشخص کند. در اين زمينه برخي موفقيت ها (نه خيلي) بدست آمده است اما پايداري نخواهد داشت. بمحضي که نيروهاي ما خاک افغانستان را ترک کنند، طالبان نيز درست مانند ويت-مين هرچه را که ساخته شده منهدم و به روز اول باز خواهند گرداند.
ريچارد اوپل جونيور در مقاله ي روز ۲۳ اوت ۲۰۰۹ در روزنامه ي نيويورک تايمز، اين وضع را به روشني بيان کرده است. فرماندار «خان نشين» شکايت کرده که، «او براي اداره کردن منطقه به هيچ مشاور و همکاري دسترسي ندارد، پزشک براي درمان مردم پيدا نمي شود، آموزگار پيدا نمي شود، اهل حرفه يي که کاري از او بر آيد ديده نمي شود. تنها کساني که در اختيار او قرار گرفته اند پاسبان هايي هستند که دزدي مي کنند، و يک گروه سرباز که مي گويند ما فقط براي «مرخصي» در اينجا هستيم.»
شايد وضع در برخي مناطق از اين بهتر باشد اما در برخي هاي ديگر بمراتب بدتر است. من در اينجا بار ديگر به برآورد قبلي خود باز مي گردم و فعاليت هاي «ملت سازي» آمريکا را، اگر خيلي سخاوت بخرج بدهم، در حد ۸٪ يعني ۱/۲ تخمين خود ميگذارم.
بدين ترتيب بقيه مي ماند براي عمليات جنگي ي مورد نظر آقاي وست. ما با توجه به قدرت آتش برتر خود در تمام جبهه ها پيروز خواهيم شد. طبيعت مبارزات چريکي اقتضا مي کند که شورشيان، در جاييکه امکان پيروزي وجود ندارد فوري پراکنده شوند، اما بي ترديد دوباره بر مي گردند. امروز بطوري که گزارش هاي جنگي نشان مي دهد ارتش آمريکا تنها جاهايي را در اختيار دارد که هنوز پاي نيروي پياده نظام بر آن است. و اين دقيقا تجربه ي خود ما در ويتنام، و روس ها در افغانستان است. بنابراين يک نمره ي ۳٪ نيز براي تلاش هاي نظامي ما زياد است.
به بيان ديگر شانس پيروزي آمريکا در افغانستان يک به ده است.
از سوي ديگر بايد به تشابهات کليدي دولت کنوني افغانستان و دولت ويتنام آنروز توجه کرد: هردو دولت مورد هراس و نفرت مردم هستند. فساد دولت ويتنام جنوبي افسانه يي بود. مقامات ويتنامي پولها و حتي مواد خوراکي را که ما تلاش مي کرديم به مردم برسانيم مي دزديدند؛ سلاح هايي را که براي جنگ با ويت-مين به آنها مي داديم به خود ويت-مين ها مي فروختند و بخش خطرناک کار را به ما واگذاز مي کردند. يکي از اعضاي سازمان ميان-اداري که من سرپرستي آنرا بعهده داشتم(يک سرهنگ نيروي دريايي که بعدها به درجه ي ژنرالي رسيد) مي گفت تجربه ي او در مقام فرمانده يکي از گروهان ها نشان داده است که هروقت ارتش ويتنام جنوبي از نقشه هاي آنها باخبر ميشده اند اکثر اوقات شبيخون ويت کنگ ها به آنها حتمي بوده است.
حالا اينرا با افغانستان مقايسه کنيد: دولتي را که ما عملاً سر کار آورده و حمايت مي کنيم تا خرخره در قاچاق مواد مخدر فرو رفته است، مشاغل دولتي و پليس و ارتش را به مزايده فروش مي گذارد، در مسائل و دعوا هاي حقوقي به نسبت رشوه يي که دريافت مي کند قضاوت صادر مي کند، هرچيزي که بدستش مي رسد مي دزدد، و حتي در حال فروش مهمات و اسلحه به طالبان ديده شده است. در افغانستان همه چيز فروشي است. انتخاب دوباره ي حميد کارزاي نه يک تمسخر، بلکه يک جوک واقعي بود. نتايج راي گيري را پيش از شمارش آرا اعلام کردند. حتي از مرکبي استفاده مي کردند که بزودي رنگ خود را از دست مي داد. دولت کارزاي درست بمانند دولت ويتنام، فراتر از مرکز شهر کابل عملا وجود و تاثيري ندارد.
سربازان ما متوجه شده اند که سربازان افغاني آشکارا از خطر مي گريزند و خيلي از آنها به طالبان مي پيوندند. حريف ما در اينجا نيز با ياري مردم محلي و درست بمانند ويتنام ، «سلطان شب» است.
تنها چيزي که افغانستان را از ويتنام متفاوت مي سازد وجود خوانين و سر دسته هاي جنگي است. آنها عملاً دولت را در کنترل دارند و بدون استثنا مورد ترس و نفرت توده هاي افغاني هستند. کارزاي مجبور شد که رشيد دوستوم خان يک سر دسته ي شناخته شده ي اُزبک را به رغم تمام اشکالات و ناهمخواني ها، برنده ي انتخابات (اگر واقعاً برنده شده بود) خوانده و او را در عمل به همشان خود در رهبري ارتقا دهد. از اين هم بدتر اينست که مردم عادي اين خوانين را همدستان و متحدين ما مي شمارند. اين سردسته ها بزرگترين سرمايه هاي طالبان بشمار مي آيند. اين افراد حتي از نظر دشمنان طالبان نيز منفور تر تلقي مي شوند. مسئله آنقدر حاد است که ريچارد هولبروک در يکي از جلسات خود با حميد کارزاي چنان از کوره در رفت و سر مسئله ي باند هاي مسلح و تقلبات غير قابل انکار انتخاباتي در افغانستان چنان عصباني شد که کار به داد و بيداد کشيده شد. (براي کساني که هنوز هنري کابوت لاج معاون رئيس جمهور آمريکا و اختلافات او با نِگو دين ديم را بخاطر دارند، تکرار مجدد جريانات ويتنام بود.)
در اينجا سئوال اينست که آينده چه خواهد شد؟ پرزيدنت اوباما معتقد است که ما بايد در اين جنگ پيروز شويم. رابرت گيتس وزير دفاع مي گويد ما بايد تا «چند سال ديگر» در آنجا دوام بياوريم. ژنرال سِر ديويد ريچاردز فرمانده ارشد نيروهاي بريتانيا به رقم «چهل سال» اشاره مي کند. (اتفاقا اين همان رقمي است که جيمز وولزي، نئوکان معروف، براي طول مدت «جنگ هاي صليبي» آمريکا در سطح کُره پيشنهاد کرد. من احساس مي کنم که اين حرف ترجمان همان چيزي است که مجله ي اکونوميست از آن با عبارت «مسير جنگ هاي دائمي و پايان ناپذير مورد نظر نئوکان ها» ياد کرده است.) از سوي ديگر سِر ريچارد کاوپر-کولز سفير مطلع بريتانيا، در گزارش که چند ماه پيش تهيه کرده و بعدها به رسانه ها درز پيدا کرده بود نوشته بود که ما مدتهاست جنگ را باخته ايم. «فاتحين اسپانيايي» در آستانه ي عقب نشيني هستند. يک کلکسيون عکس درجه يک که در (carreterasafganistan.pps) موجود است چرايي اين موضوع را نشان مي دهد: نيروهاي متحده حتي اگر طالباني هم وجود نداشت نميتوانستند در طبيعت دوام بياورند. کانادا براي پايان دخالت خود در افغانستان تاريخ تعيين کرده است و آلمان ها و نروژي ها «اين پا و آن پا» مي کنند.
به تخمين من، (هرچند سر انگشتي، اما بر اساس محاسبات علمي جنگ عراق) جنگ عراق براي آمريکا بين ۳ تا ۶ تريليون دلار، و حتي به ۱/۴ درآمد ساليانه ي آمريکا بالغ خواهد شد نه آن بودجه ي صد و چند ميليارد دلاري ئي که کنگره به آن تخصيص داده است. اين رقم به به پياده ناپذير شدن اکثر برنامه هاي رفاهي آباداني اوباما در داخل منجر خواهد شد. به زبان ديگر مسئله ي افغانستان بزودي همانقدر براي اوباما کشنده خواهد شد که ويتنام براي ليندون جانسون.
به رغم اينها، اوباما تصميم گرفته است که «سر موضع بماند» و با تلقي خود از افغانستان بعنوان سرچشمه ي تروريسم، تصميم خود را توجيه مي کند. به اعتقاد او تروريست هاي افغاني آمريکا را مورد حمله قرار خواهند داد اما اين نظر او به دو دليل نادرست است:
اولا، عمليات نظامي در افغانستان، با توجه به سرايت حمله ها به پاکستان و سومالي و عراق، و بالقوه به ايران، باعث گسترش آن خواهد شد نه محدوديت آن. سياست «چکمه هاي بيشتر بر زمين» دامن زدن به ناامني هاست.
دوم اينکه تروريست ها براي کار خود نيازي به افغانستان ندارند چرا که دور افتاده و فاقد وسايل ارتباطي است و سکوي مناسبي براي عمليات بشمار نمي آيد. عواملي که حملات سپتامبر ۲۰۰۱ را صورت دادند پايگاه خود را در اروپا برپا کرده بودند و عمليات تروريستي آتي ممکن است از هر جايي آغاز شود. «برنده شدن» در افغانستان نه تنها به اين حملات پايان نخواهد داد بلکه تحريک آميز خواهد بود.
ما به رغم تجربه ي فراوان خود با تروريسم، (که همانطور که در اثر «تولد آمريکا» نشان داده ام به زمان انقلاب خودمان باز مي گردد) هنوز قادر به درک طبيعت و انگيزه هاي آن نشده ايم. تروريسم بطور خلاصه، سلاح نيرو هاي ضعيف بشمار مي آيد و تنها وسيله ي رويارويي آنها در راه بهبود بخشيدن به شرايطي است که از نظر آنها غير قابل پذيرش محسوب مي شود. اين داستان در طول دو قرن گذاشته(همانطور که در کتاب «سياست خشونت بار» خود آورده ام) در نقاط مختلف آمريکاي جنوبي، و نيز در ايرلند و اسپانيا و يوگوسلاوي و يونان و ايتاليا و فرانسه و فلسطين و ترکيه و افريقاي جنوبي و کنيا و هندوستان و کشمير و افغانستان و برمه و سريلانکا و تايلند و مالزي و چين و روسيه بارها تکرار شده است. جالب است که هر زمان که اهداف تروريست ها مور تاييد ما بوده آنها را «رزمندگان راه آزادي» خوانده ايم، در حاليکه تنها تفاوت ميان تروريست ها و رزمندگان راه آزادي طرز برخورد ما با اهداف آنها بوده است نه وسيله هاي مورد استفاده ي آنان در نيل به اهداف خود.
ما از سوي ديگر طالبان و القاعده را باهم يکي مي کنيم در صورتيکه اين دو تفاوت هاي بسياري با يکديگر دارند: طالبان همانطور که قبلا اشاره کردم يک سازمان سياسي در سطح کشور، و در واقع يک دولت تبعيد در داخل است که بر اساس رهبريت سنتي بزرگترين قوم افغان (پشتون) عمل مي کند. در حاليکه القاعده ترکيب ناپايدار مردان و زناني است که مستقلا و در سطح جهان فعاليت مي کنند و فاقد سازمان و مرکزيت در رهبري هستند. بن لادن براي آنها نه يک فرمانده بلکه يک قطب و مرشد محسوب مي شود. امر مبارزاتي آنها متنوع است اما آبشخور آن عموما يک ميراث کهن و خشن امپرياليستي (غربي و غير غربي)است.
و در اينجا بار ديگر سئوال چه بايد کرد مطرح مي شود:
۱- ما بايد هرچه سريعتر و با وارد شدن کمترين تلفات ممکنه به خود و افغانها از آن خارج شويم. من در يک نوشته ي ديگر درباره ي راه هاي رسيدن به اين هدف سخن گفته ام. شرايط کنوني شايد يک فرصت گذرا براي انجام سريع و پاکيزه ي چنين کاري باشد.
۲- ما بايد همچنان به کار اطلاعاتي روي گروه هاي دشمن، و عمليات درست حفاظتي عليه آنها ادامه دهيم. اما نبايد فراموش کرد که عمليات پليسي-نظامي عليه دشمن، صرفنظر از مقدار آن، هرگز امنيت کامل ما را تامين نخواهد کرد. بعلاوه، توسل به برخورد هاي اينچنيني براي جامعه و سيستم سياسي قضايي آن نيز ايجاد خطر مي کند. ما بايد مرز ظريف ميان «امنيت» و «ديکتاتوري» را تشخيص دهيم. اين يکي از مهمترين معضلات داخلي آمريکا در حال حاضر، و براي دراز مدت بشمار مي آيد. امکان شکست در اين زمينه بسيار بالاست و پي آمد هاي چنين شکستي وحشتناک خواهد بود. جنگ چهل ساله يي که نئوکان ها تبليغ آنرا کرده و ژنرال هاي ما ضروري مي شمارند، مشخص نيست اگر به شکست دشمن بيانجامد اما بي ترديد قابليت آنرا دارد که گرامي ترين بنياد هاي جامعه ما را به انهدام بکشاند.
۳- در نتيجه سياست دراز مدت ما، برعکس بايد برطرف ساختن آن معضلاتي باشد که آتو بدست تروريست ها مي دهد. ما قادر به «حل» و يا حتي تعديل تمام اين مشکلات نيستيم. بطور مثال در مورد امپرياليسم چين و يا استعمار تبت و ترکستان و اويغور ها توسط آن کشور کار چنداني از ما بر نمي آيد. اما در موارد ديگر امکان رسيدن به توافق ها و صاف کردن راه آشتي ملي وجود دارد. لازم است که ما چنين سياستي را به ستون اصلي اهداف دفاع ملي خود تبديل کنيم. اگر چنين سياستي را بطور عاقلانه به عمل بگذاريم امنيت خود در درازمدت را به بهترين وجه تامين کرده ايم.
۴- من فکر نمي کنم که سرنوشت بن لادن براي ما يک امر «حياتي» باشد. داستان پيگرد او ممکن است خبرساز باشد اما خود او در واقع يک چهره بيشتر نيست. اما اگر تصميم ما بر اين باشد که از تحرک او جلوگيري کنيم، من در چارچوب سنت هاي پشتونوالي و حکم مصونيت در آن يک راه سراغ دارم. تشويق افراد به لو دادن و يا کشتن او در ازاي پول هاي کلان، حداقل تاکنون نتيجه بخش نبوده و به اين دليل که نوعي توهين به شرف پشتون ها بشمار مي آيد باعث انزجار آنها از ما شده است. در عوض براي بي اثر ساختن او راههايي موجود هست که حتي براي کساني که هنوز او را يک خطر بزرگ بشمار مي آورند نيز قانع کننده خواهد بود.
۵- ما بايد به مردم خود بياموزيم که واقعيت چندفرهنگي بودن سياره ي کوچک ما را بپذيرند. ما هرچقدر بيشتر به جهانيان فشار بياوريم که بنا به ميل نئوکان ها، خود را در قالب هاي ما ريخته و از نو بسازند، دشمنان زيادتر و مخاطرات بزرگتري براي خود ساخته ايم. پيشبرد چنين هدفي از يکسو وراي توان ما، و از سوي ديگر نابود گر بسياري از همان چيزي هايي محسوب مي شود مورد گراميداشت ماست. ما در عوض بايد دنبال آن باشيم که سخنراني ژوئن ۲۰۰۹ پرزيدنت اوباما در قاهره را به يک سياست عملي متحول سازيم. من در يک جاي ديگر قدم هاي لازمه در اين راستا را بطور خلاصه تشريح کرده ام.
همانطور که گفتم تجربه ي شخصي من با افغانستان به تقريبا پنجاه سال پيش باز مي گردد. شرکت من در جنگ ويتنام هرچند کوتاه اما با تماس با بازيگران عمده ي آن همراه بود و تماس من با منابع خارجي به اندازه ي خود ارتش و آمريکا گستردگي داشت. پژوهش هاي من در خصوص شورش ها و جنگ چريکي و تروريسم بقدر کافي همه جانبه بوده و سابقه ي آن در کتاب «سياست خشن» موجود است. اميدوارم مرا ببخشيد اگر به کساني که يکساعته صاحبنظر شده و فورمول هاي «برنده» براي پرزيدنت اوباما مي نويسند ناباورانه نگاه مي کنم. چنين فورمول هايي در بوته ي عمل هميشه با شکست روبرو بوده است. تصويري که آقاي وست ارائه داده است ممکن است از نظر سينمايي تماشايي باشد اما از يک تلاش تازه در رديف فريبکاري هاي قديمي از اين دست بيش نيست.
در آنجايي که آواز پري هاي دريائي از سوي صخره هاي ساحل بگوش مي رسيد، حق با اوديسه بود که دستور داد ملوانان گوش هاي خود را پر کنند و خودش را با طناب به دکل کشتي ببندند.