ز کابوسهای پیهم در هوش شعر میمیرد به لب
یک این تشنه مرخ شبګیردر سحر میسوزدبه تب
چو آیینه ی صاف دیدار شکسته باز از یک سنګ دل
زکین کسکه خواسته آنرا کند زیر پا همرنګ ګل
پریده هررنګ تصویرو رفته هرجلوه ازدیده دور
هم اعصا ز دست افکار افتیده بهر رخ رفته کور
خصومت چوناخن ازانګشت کرد فرودرپوست شعر
جدا زهم کرده هرآن تار احساس را از عشق و مهر
من آخوند او بخوانم دعا به این چو ذکری از یقین:
که در سنګ جان شیرین دمد بهیکل تراشی چنین
من آغوش درد تو ا م بشور ای دل بیرنګ من
بما مهر سر زند باز این سو به تاج و ارنګ من
ببند ند ګر هر راهی و روزنی نبندد ګه شوقم
به سنګ افګنان چوخورشیدخنددهمان روزی ذوقم
بمان دیر شعر دل بوده نیستی و هستی مقصودم
به پا شو ز لوح ګور بآن یک روز که دیګر مفقودم
بکش زحاجت کس برکسی درا ین هستی نفس
بګو به آفتاب بتابد بر آینه ا ی کان مانده پس
۹ـ۲۰۰۱ ع راوئ اکبر میاخیل