باده عقل پخت او از برِ نوش ما
مست به حق ا گر شوریده هوش ما
داشت اوکرم را پیش کشِ خوان به ما
لایق آن نه بودیم ریخت زدوش ما
زآن رنگ نیستی شد به رخ آدمی
هر قدم خطا رفت ا ز رهِ کوش ما
گول زدیم خویشرا بآنچه که چشم دید
د یگر هوش بیرون نشد زپوش ما
سر نخی که گم گشت در یک کلاف سر
سنجش هم رفت از توان و توش ما
نا جوییده درخود جسته ز سوی غیر
بی نصیب مانده در گیر به لوش ما
خود نخواستیم آسایش جان به تن
عذر نآید در لب ز خبط روش ما
خوش سعادتی هم شدمهو بنا صبور
به ا ندک غم محشربنموده جوش ما
خط نخوانده بر دانستن خوی خویش
بر نرفته ذهن زمین خورده قوش ما
گر بیا ید حکیمی به چنین سری
وای ! کو دَرد دهن تا به گوش ما
۹ـ۲۰ـ۲۰۰۵ع.ر. میاخیل