آنچه را درینجا برای شما خواننده گان عزیز مینوسیم، مربوط سال 1372 هـ ش است که در یکي از نقاط کشور به وقوع پیوسته، چشم دید چهار پنج نفر و حقیقت محض میباشد.
در ماه سرطان سال 1372 هـ ش که هوا گرم و افغانستان در آتش آنارشیزم، جنگهای داخلي و بې اداره گي مطلق میسوخت، من با یک قافله اموال تجارتی از شهر مزارشریف به طرف شهرک سرحدی تورخم حرکت نمودم. در آن روز ها موتر های اموال تجارتی بصورت فردی حرکت کرده نمی توانست، زیرا مورد تاراج قرار میگرفت. ازینرو موتر داران در قافله ها حرکت کرده و از گروپ های مسلح غیرمسوول یا تفنګی ها در بدل پول طلب حمایت میکردند.
قافله ایکه من با آن همراه بودم از راه پلخمري، نهرین، کوتل مرغ، اندراب، سالنگ، کوهستان، نجراب، تگاب، سروبی و جلال آباد عازم تورخم بود. شاید هیچکس باور نکند که این قافله فاصله مزار- تورخم را در 21 روز و با صرف صد ها ملیون افغانی پول سبز (پول ایکه اداره استاد ربانی در ماسکو چاپ مینمود) طی نموده، بمقصد رسید!
اگر من خاطرات این سفر طولانی، طاقت فرسا، خسته کن اما فوق العاده جالب و شنیدنی را در همان وقت میوشتم، شاید یکی از جالب ترین سفر نامه های جهان محسوب میشد. با دریغ و درد که آین کار در آنوقت به سر نه رسید و حالا که حدود 22 سال از آن گذشته و شاید که بعلت گذشت زمان و فراموشکاری جزئیات بعضی از محلات و یا رویداد های آن سفر را به یاد نداشته باشم، میخواهم که چند مورد بسیار جالب آن را تحت عناوین جدا گانه با شما خواننده گان عزیز در میان گذارم.
در چندمین روز سفر، که ما و دریور ها و عمله و فعله همه خسته و درمانده و بی پیسه شده بودیم، از یک منطقه یی می گذشتیم که بسیاری از ساکنان محل در بیرون درب های خانه های خود با کلاشنکوف نشسته و از موتر های حامل مال التجاره محصول میخواست!!
در آن روز های سخت کسانی بودند که رسم مهمان نوازی مردم افغانستان را به باد فراموشی سپرده و بدون هیچ گونه ترس از خدا و رسول خدا، به زور کلاشینکوف و تنظیم، پوست مردم را می کند و پول میگرفت! این جانیان تفنگی در آن روز های سخت، به زن و فرزند مسافر می تاخت، خدا و رسول مسافر را توهین و تحقیر میکرد، دین و آیین مسافر را مسخره میکرد، به شکل و قواره ای مسافر میخندید و با هر وسیله ممکنه تا سرحد لت و کوب و سیاه چال و مرمی فنگ پول میخواست و پول میگرفت. آنهم دلخواه و در بعضی پوسته ها یا به اصطلاح پاکستانی ها پاتک ها تا پنجاه لک و شصت لک افغانی پول سبز از یک موتر!
بهر صورت ساعت 9 شب در یک مسیر کوهستانی با دو سه نفر تفنگدار روبرو شدیم. من در اول فکر میکردم که سنگهای بلند مقبره هستند، اما دریور با تجربه موتر لاری مطمین بود که آن ها آدمی زاد و از جنس تفنگدارانی هستند که فکر میکنند قباله مالکیت افغانستان و بیست سی ملیون باشنده آن را در جیب دارند و هر کاری که دلخواه و به نفع شان باشد، به زور تفنگ انجام داده میتواند!
خوب موتر ها در قطار ایستاده شدند و رهبر گروه بعد از سلام علیک و خوش آمدید از هر موتر 7000 افغاني خواست!!!
واعجبا! در مسریکه هر تفنگی و تنظیمي سه لک و هفت لک و بیست لک و شصت لک میخواست و میگرفت، هفت هزار افغانی پولی بود که برای گدا نیز بی ارزش بود!
اما آن آدم با انصاف بعد از اندکی چانه زنی این مبلغ را به 5000 پایین آورد که تقریباً در حکم هیچ بود!
تا وقتیکه گروه، پول خودرا از تقریباً 64 لاری جمع آوری میکرد، جوان دگری با دیگ و دستر خوان از دور نمایان شد که برای همین گروه نان آورده بود.
رهبر گروه با ملاحظه دیگ و دسترخوان از ما سه چها نفر که در شروع قافله قرار داشتیم و با او به فیصله رسیده بودیم، دعوت بعمل آورد تا نان را یکجا صرف نماییم.
ما که بسیار مانده و ذله و خسته و گرسنه بودیم، فوراً قبول کرده و با آنها یکجا دور کاسه شوروا حلقه زدیم.
رهبر گروه در ضمن نان خوردن گفت که آنها از پدر و پدر کلان دزد بوده و افتخار میکرد که از دزدان اصیل و پدر کرده منطقه هستند و استدلال میکرد که دزد اصیل به کسی ګفته میشود که به ناموس مردم چشم نه دوخته و باعث اذیت و آزاد وقت و ناوقت مردم غریب و خاصتاً مسافرین نشوند!
وی ضمن دعوت ما به صرف غذای بیشتر ادامه داده، گفت که ازین عمل خود در مقابل ما شرمنده ، ولی مجبور است تا مطابق هدایت بزرگان چیزی به دست آورد!
وی گفت که او حالا متعجب است که دزد های کم اصلی پیدا شده که به هېچ دین و آیین و اصول و منشور پابند نبوده و با استفاده از فرهنگ کلاشنکوف، نه خدا را میشناسند، نه رسول اورا، نه آدم خوب را می شناسند، نه مثل خود شان بد را و خلاصه که دین شان، ایمان شان، غیرت و تمام آرزوی شان پول است و فرقی نمی کند که این پول و مقام و زمین و جاه و جلال را چگونه بدست می آورند؟
من دگر در بارۀ سخنان آن جوانک سیاه چرده که رهبر آن گروهک سه چهار نفره (دزدان اصیل) بود، چیزی نمی نویسیم، ولی فکر میکنم که وی کم گفته ولی پخته گفته و بآینده را خوب می فهمیده، زیرا راستی هم بعد ها دزدانی پیدا شدند که فقظ به زر و زن و زمین ایمان داشتند. کسانیکه تمام ارزش های خودرا به پشیزی فروختند ولی آراگاه ها و بارگاه های فراهم کردند که حالا در خطر فرو ریختن قرار دارند!