کور / هراړخیز / كابلي را كه من دیدم

كابلي را كه من دیدم

ساعت نه و نیم صبح ۸ دسمبر ۲۰۱۲ بود که طیاره خط هوایی ترکیه بر فراز شهر آفتابی کابل رسید ـ من که نهاد ویرانم در حسرت آزادی به زنجیر تبعيد بسته بود چشمانم را از کنار کلکین طیاره بر زمین زادګاه ام ـ  شهر کابل دوختم .


 آن روز مانند سایر روز ها آسمان صاف و نیلګون بود ، آفتاب با همان  ګرمای سخاوت الهی بالای شاه و گدا یکسان می درخشید ـ و اما فرش زمین چون بد کاره گان برهنه ـ بد رنگ وگنهکار بود .


من که نگاه هایم از صفایی ظاهری کوچه های غرب و  سراب دلفریب آن رنگ گرفته بود  سیمای کابل در نظرم آنقدر بد رنگ و ناخلف جلوه کرد ـ که اگر خشم هتلر ، نیرنگ چرچل ، سوگند شکنی های روزولت و استقامت فولادین ستالین را بمن اعطا میکردند اين سیمای نا زیبای کابل را می ربودم ، می گسیختم و می دریدم ، و اگر من جای او بودم ـ بجای اشک و سردی کوچه و پس کوچه های کابل لبخند ومستی بر در و بام  آن می باراندم . . .


طیاره بروی زمین فرود آمد ، عکسهای بزرگ و خودپسند مانند مرده گان چشم با زکه زنده به دار آویخته باشند مسافرین را به دیار هراس و گناه خوش آمدید میگفتند ، هنوز از میدان هوایی بین المللی کابل فاصله چندانی نه گرفته بودم که اطفال برهنه پا و زنان چهادری پوش ـ اطفال زیر بغل ، و جوانان معلول پی همدیگر مانند خار در چشمانم ظاهر میشدند كه دستان چرک سوخته وسرما زده شان را به سوی هر چیزیکه در حرکت بود دراز میکردند و بجای کلام از لبان ـ چشمان وحشت زده و سخنگوی شان طلب امداد میکرد وبدین ترتیب  این رمز پوشیده بغاوت طلب ـ چهره سیاه  کابل را از خرقه قلابی سفیدش برون  میساخت .


گرد و غبار شهر مجال آنرا از عابرین گرفته بود که دهان باز کنند تا کلامی بر زبان آرند چونکه اگر دهان باز میشد ـ گرد وغبار آمیخته با گندیده گی کناراب ها و جوچه های ناپاک شهر  لب و دندان رهګذران را مانند مسواک اعراب نا شستشوتر میکردند.


من که سوار یک موتر تکسی دست دوم وارد شده از کانادا بودم از میزبان جوانم که تقریبا بیست و چند ساله بنظر میرسید پرسیدم :


ــ دا ځای څه نومیږي ؟


ــ چهاراهی سرسبزی .


ــ څه شی ! ؟ چهاراهی سرسبزی ! ؟


ــ هو ! چهاراهی سرسبزی !


ــ نو ددی کوم ځای سر سبزي ته ورته دی؟


جوان پس از یک لبخند فرزانه و نگاه زننده ، گفت :


ــ دلته هرڅه په نامه دی ، وګوره !  ملی ، دموکراسی ، اسلامی  او داسی نور په زرګونو ټکی …


دلته  ( ملی ) ټکی هر څوک په خوله اخلی ، خو ملی شرافت مړ دی  ، دلته اسلام یو حقیقت دی خو واقعیت نه لری ، دلته دموکراسی مداحی ده خو کله چی عمل ته راشی ـ انتخاب یی د بد او بد تر ـ تر مینځ واټن دی .


منکه تصورات ام  از زادگاه دموکراسی جهان یعنی لندن سیراب شده بود به فصاحت ، آگاهی و درایت  این جوان  بیست و چند ساله به تعظیم فرو رفت ـ با خود گفتم که خیالات غرب و فروپاشی افغان ـ محال است و خیال است و جنون . . .


      من که چشمان خشم زده ام  از عقب شیشه های گرد آلود موتر نقش هر وجب راه بود به سکوت طولانی فرو رفته بودم که اینبارجوان میزبانم بالایم صدا کرد :                           


ــ په څه چرت کې  لاړې ؟


ــ هسی ، په فکر کی می راګرځی چی آیا ستاسو مشران دغه حالت چی په دی ښار کې تیریږي نه ویني ؟


_ څنګه یې نه ویني ،  وینې یی ، خو دزړه په سترګو یی نه وینی ، د هغوی د زړه سترګې ړندې دی ـ ته پوهیږی ! د یوه اسلامي تنظیم یو مشر دی ، زه یی نوم نه اخلم ، هغه د کابل په اوبو ځان نه وینځي ـ ویل کیږی چی هغه بوتلی تصفیه شوی اوبه د تشناب په تپ کی اچوی اوخپل غسل پری کوی ، هغه په بوتلی اوبو استنجا کوی …


من که با شنیدن این خبر دیگر هوش از سرم پریده بود دیوانه وار پرسیدم :


ــ أيا دا رښتیا دی ؟


وی که اینبار این سوال مرا احمقانه تر پنداشته باشد نگاه هایش را چون تیر از کمان کاسه های چشمان سیاهش بر تخمک چشمان من انداز کرد ـ و گفت :


ــ  دلته چی خلک هر څه وایي رښتیا دي ـ یواځی ستا د بې طرفې رادیو خبرې درواغ دي . . . ! ؟


 فهمیدم که او آواز رادیویی مرا شناخته بود و من که دیگر برای پاک سازی از نام ـ نام برده ام هیچ نوع توجیهی نداشتم سرم را در پناهگاه گریبانم آنقدر فرو بردم که پس از چند لحظه یی ساکت و طولانی دست مهربانش را بالای شانه ام گذاشت  و گفت :


ــ ښاغلیه ګمان کوم چی  کور ته  دی را  ورسید و  . . .


پولش را تادیه کردم  و ـ او  مانند عقاب طلایی در خیل زاغان از نظرم پناه شد ، من گمان بردم که  روز های باطل و شکننده ام آغاز شد ـ  و دیگر من هم خود را در اطراف سفره های رنګین بهشت گرسنه گان دریافتم .


یک روزمهمان جمعی از همصنفان دوران تحصیلات ام بودم که سخن از سیاست آغاز شد هر کدام سیاسی می اندیشید و اما اعضای کدام سازمان سیاسی نبودند ، هرکدام دردی داشت ولی هیچکدام نسخه درمانش را در دست نداشت ، همه سراپا شکایت بودند ولی هیچکدام خود را مسوول نمیدانست ـ یکی از انها گفت :


 جامعه ما از سه طبقه متشکل است ـ طبقه اقلیت حاکم ، اکثریت محکوم و ما روشنفکران متد ین که در خدمت طبقه حاکم قرار داریم ـ کشور ما به دو بخش متخاصم تقسیم شده اند که از یکدیگر تا سرحد مرگ نفرت دارند و ـ دوستان به اصطلاح بین المللی ما هم غیر صادقانه به آتش جنگ هیزم شقاق میریزند و ما هم در نبرد غلامی پیش تاز جهانیم ، هنوز حرفهای او پایان نیافته بود که دروازه خانه تک تک شد ـ بلی ! دخترک حدود هفت ساله همسایه بود ، با دستان بیگناهش تشت کهنه یی را محکم گرفته بود رخساره های خنک خورده اش از سرمای کابل شکایت میکرد با صدای لرزان از صاحب خانه طلب کرد که:


ــ اگه ،، اگه یک زره قوغ آتش،، از بخاری تان بتی ،، که بیادرک ام شو خنک نخوره … صدای نا امید این کودک مانند آ‌ذان شام مرا به جماعت آغاز شب کابل دعوت کرد واز همان لحظه به بعد تا بامدادان همان روز به عبادت خلق کابل پرداختم ، خیلاتم از لب دریای کابل تا پارک خوشحال خان مینه ، از کنار معتادین مواد مخدر تا اطفال بی سرپرست و گم گشته در دل سیاه شب  شهر کابل و حتی تا مرز های پر از زرق و برق هوتل ها و کلب های شبانگاهی کابل  ایکه خریداران جسم جنس لطیف تا خود فروشان مجبور آن را با دانه های تسبیح که یکی از خویشاوندانم از خانه خدا برایم تحفه آورده بود پی همدیگر یکایک شمار کردم …


شب به پایان رسیده بود و آفتاب باز هم سر بلند می درخشید که یک دوستم برایم زنگ زد :


ــ بلی


ــ سلام دیشب خبر شدم که کابل آمدی ، خوش آمدی ،   


ــ سلامت باشی ، خانه آباد . . .


ــ چی وخت با هم ببینیم ؟


ــ همین حالا .


ــ نی اینطور نمیشه ، میخواهم مزار شریف ببرم ته ، اسپ سواری می برم ته .


ــ خندیدم ، گفتم مگر منکه در زنده گی ام اسب سواری نکرده ام …


ــ بیغم باش ، از او اسپها خشره نیست ، می فامی ! هر اسپ ده نفر نگهبان دارند که هر کدام این اسپ هاره مساژ میدهند . . .


 من هم که دیگر چشمانم پاره شده بودم ، شنیدن همچو خبر ها برایم عاری از صبر خدایی نبود از دوستم تشکر کردم ـ چون روز هایم خیلی محدود است صرفا برای چند ساعتی باهم خواهیم دید ـ با او وعده گذاشتم و بدین ترتیب روز های غرق گناه ام را با  کابلیان دیگر دقیقه شماری میکردم ، من آنقدر دلتنگ شده بودم که نمیدانستم از کلبه ویرانم چگونه پرواز کنم ، بفکرم آمد و همان تکسی رانی را که مرا از میدان هوایی کابل تا خانه خواهرم آورده بود زنگ زدم ـ وی بدون تعارف درخواستم را پذیرفت ، من که روز آخرم با آن فرزانه خو بود ـ مرا به گرد ونواح شهر کابل تا عقب دروازه های شاه و گدا مشایعت کرد ـ از خانه های صفای شهرنو تا درون ناپاک آن و از کوچه های ناپاک ده افغانان و خانه های گلی کوه پایه های شیر دروازه  و خواجه صفا تا درون پاک ومعصوم شان هرکدام را یکایک  از نظر گذشتاندم ، آخرین دیدارم به انتخاب جوان بیست و چند ساله ، همان میزبان روز اول و آخرم  بود . وی  از دهمزنگ به سمت دارالامان حرکت کرد و در کنار موزیم کابل در مقابل قصر دارالامان توقف کرد وگفت :


ــ پوهیږې ولې دې دننه قصر ته نه ورولم ؟


ــ نه ؟ ولی می دننه نه ورولې ؟


ــ هلته د امریکی د خاص پوځ پهره داران چاته د ننوتو اجازه نه ورکوی .


ــ ولی اجازه نه ورکوي ؟


ــ یواځې  امریکایان پو هیږي چې ولې ؟


ــ ولې دې و نه ویل چې یواځې خدای پوهیږې ؟


ــ ځکه چې  موږ پرځمکه ژوند کوو نه پر آسمان ، پاک الله خو علم غیب لري او په هغه څه چی موږ نه پوهیږو یواځې هغه پوهیږي ، نو دا خو روښانه ده چې په دې خبره یواځې امریکایان پوهیږي ، آیا ته په دي نه پوهیږې چی نمرود هم د ځمکی پر سر د خدایۍ دعوه کوله .


ــ  خیر ته مې په دې پوه کړه چی ـ امریکایی  خاص پوځ دلته په څه شي  پهره کوي ؟ دلته خو نور نو د لوټمارۍ لپاره کوم څه  پاتې هم نه دي  ؟


ــ جوان بیست و چند ساله که آتش انتقام از چشمانش فواره میزد ، نگاه هایش را به پایگاه قصر دارالامان دوخته بود و آرام  آرام در کلامش حماسه می آفرید :


ــ په زاړه هډ ، د ننګ پر لکه ، د پیغور پر شاهد پهره کوی !  دغه د ننګ ټکی یی ځکه همداسی ویجاړ ساتلی دی چی زموږ اتلان او ملی قهرمانان د همدی ماڼی د ورانولو ـ مارشالان او ملی قهرمانان دی ، د دارالامان همدغه ړنګه ماڼی ـ دغه د عار ټکی د دوی د اوږو فورم او نشان جوړوی .. .



پای