اين دوشيزۀ عارف و صاحبدل افغان، شاهزادگُله۱ نام داشت،که در حدود هزارم هجری قمری در قريۀ خوشگوار و مرتفع « مستوره » واقع در « تيراه » زندگی می کرد. حماسۀ عشق وآزادگی بی بی شاهزاده گله در واقع داستانيست مستند و تاريخی،که بر اوضاع و احوال فکری، فرهنگی، اجتماعی و سياسی افغانان نيز در يک مقطع معين زمانی روشنی انداخته است؛ ودر اثر گرانبهای عرفانی، ادبی و تاريخی موسوم به « حالنامۀ بايزيد روښان۲ » بازتاب يافته،که توسط علی محمد مخلص، شاعر و نويسندۀ والا مقام پښتو و دری، بين سالهای يک هزار و پنجاه و هشت تا يک هزار و شصت و نه هجری قمری ( ۱۰۵۸ – ۱۰۶۹ هـ ق) در هندوستان به رشتۀ تحرير در آمده است .
بر خوانندگان آگاه و چيز فهم ما نيک هويداست،که با انقراض دولت های افغانیی لودی و سوری در هند و استقرار سيطرۀ مغول های گورگانی بر سرزمين آزاده و سربلند ما، دور جديدی از مبارزات و جانفشانی های آزاديخواهانۀ افغان هاعليه مهاجمان بيگانه آغاز گرديد. بايزيد اورمړ انصاری ملقب به پير روښان ( ۹۳۱ – ۹۸۰ هـ ق يا مطابق به روايتی ۹۳۱- ۹۸۳ هـ ق)اولين کسی بود،که با دليری و مردانگی بی نظير، به اين کارزار شريفانه گام گذاشت؛ و بيرق استقلال طلبی افغانان غيور و آزاده را تا سه نسل ديگر در خانوادۀ خويش بر افراشته نگهداشت . خوشبختانه شعله های چنين جنبش ها وقيام های آزاديخواهی و اشغال ستيزی هيچگاه در سرزمين مردخيز ما به خاموشی نگراييده است . حماسه ها و جانبازی های متهورانۀمردم سلحشور ما عليه قشون سرخ در آنسوی بيست سال و مهاجمان ايتلافی به سرکردگی امريکا در حال حاضر، همه و همه مصداق روشن و انکار ناپذير اين مدعا است .
پير روښان برای رهايی سرزمين های افغانی از چنگال استعمار مغول های گورگانی هند و تشکيل دولت مستقل افغانی در ابعاد سياسی و عرفانی، به مبارزه پرداخت . در بُعد سياسی او مبارزات آزاديخواهانه و ميهن دوستانۀ مردم ستمديدۀ ما را عليه غاصبان مغولی و مزدوران محلی شان رهبری نموده؛ و دره ها،کوه ها و دشت های اين مهد سربلند و پرغرور را به ميدان رزم و پيکار بی امان عليه سيطرۀ ظالمانۀ آنان مبدل ساخت . در بُعد عرفانی اوبه تنوير اذهان عامه در زمينه های فکری و فرهنگی دست زد؛ و آثار گرانبهای در زمينه به يادگار گذاشت .به سلسلۀ همين مبارزات آزاديبخش ضد استعماری و روشنگرانۀ مردمی بود،که زمانی از کاڼی گرام ( کاڼي کوړم) يا وزيرستان کنونی راهی « تيراه » شد. طبق روايت « حالنامه » او بعد از ملاقات با مردم ورکزی، اپریدی و تيراهی راهش را بسوی قريۀ خوش هوا و با صفای مستوره در « تيراه » باز نمود؛ و هنگام ديدار از آن جا در خانۀ فريد خان، يکی از سران و بزرگان قبيلۀدولتزی خدایداد خيل اقامت گزيد،که در عين حال مرد عالِم و متشرع بود. در جريان همين ديد واديد ها دادو، پسر فريد خان دولتزی،که بعد هابنا به تواضع و فقير منشی و خداشناسی خويشبه لقب « درويش دادو » ملقب گرديد، بدست پير روښان توبه کرد؛ و در سِلک خادمان او درامد. درويش دادو در اثر رياضت ها و مجاهدات عرفانی بالاخره به مقام خلافت در سیر و سلوکروښانی سرفراز گشت . « حالنامه » اضافه می کند،که درويش دادو همواره در حجرۀ خویش می بود؛ و هفتۀ يک روز به خانه می رفت؛ و چون به خانه آمدی اهل و عيال خود می طلبيد، پيش خود می نشاند« خيرالبيان » يا« مقصود المؤمنين » [ آثار پير روښان ] پيش ايشان می خواند؛ خورد وکلان سامع می شدند؛ و به حضور ايشان کسی کار خانه نمی کرد؛ تأثير کلامش چنان بود،که به سمع دل شنيدی؛ و در دلش نقش شدی؛ و ياد گرفتی؛ و اکثر ناخوانده،که در صحبت ايشان بودی، عبارت « خيرالبيان » و آيات و حديث را فصيح خواندی؛ و معنی آنرا روشن بيان نمودی؛ و یاران را به ذکر خفی و خاموشی گماشتی؛ وکلام بيهوده منع کردی . هرکس که در مجلس او چندروز متواتر نشستی، تارک دنيا شدی؛ و محبت زن و فرزند از دل او سرد گشتی؛ و به حق تعالی مايل و عاشق گشتی »( مخلص ۳۰۱) .
طبق روايت « حالنامه » آموزش و پرورش روحانی و عرفانی درويش دادو به حدی نافذ و مؤثر بود،که ميرمحمد– پسر و شاهزاده گله – دختر ش از ازدواج و تشکيل خانواده،به کُلی اباء ورزيدند.
به هر حال، بعد از درگذشت پير روښان، رهبری جنبش آزادیبخش افغانان به فرزند برومندش– شيخ عمر رسيد. چندی بعد شيخ عمر نيز همراه با دو برابر سکه ( نورالدين و خيرالدين) و يک برادر ناسکه ( دولت) در جنگ شديد و خونين عليه مزدوران محلی دولت مغولی موسوم به « غزای کلان » جام شهادت نوشيدند؛ و رهبری جنبش ضد استعماری و ضد فيودلی روښانيان به دست جلال الدين – پنجمین فرزند پير روښان رسيد،که در آن زمان جوان پانزده – شانزده ساله ای بيش نبود. درويش دادو نيز همگام با ساير رهبران جنبش روښانی به مبارزات دليرانه خويش عليه حاکمان و نوکران مغولی وتنوير اذهان مردم، پيگرانه ادامه می داد . درين ميان روزی کسی به جلال الدين – رهبر نظامی، سیاسی و عرفانی جنبش روښانی– شکايت نمود،که دختر درويش دادو( شاهزاده گله) از عروسی کردن امتناع می ورزد؛ و اين امر سبب خواهد شد تا ساير دختران محل نيز از ازدواج و تشکيل خانواده،اجتناب ورزند. جلال الدين ، با شنيدن اين شکايت، درويش را نزد خود خواست؛ وبه او توصيه کرد تا دخترش را روانۀ خانۀ بختش بسازد . درويش پاسخ می دهد: اورا خواهم پرسيد. اگر بدين معنی راضی شد فبها وگر نه بر وی زور و تعدی نتوانيم کرد »( مخلص ۳۰۴) . چه جواب زيبا و مقنعی . آن هم حدود چهار صد سال پيش از امروز یعنی زمانی که زن نه تنها در جامعۀ افغانی، بلکه در ساير جوامع بشری نيز به مثابۀ گاو وگوسفند در معرض داد وستود قرار داشت .
خير، چندی بعد جلال الدين خانمی موسوم به رحيمه را نزد شاهزاده گله می فرستد تا مگر بتواندارادۀ او را مبنی بر دوری و انصراف از ازدواج، تغيير دهد . رحيمه زن خداشناس و متقی بود،که نسبت گرويدن به طريقت روښانی، همواره همراه با شوهرش به خانۀ درويش دادو رفت و آمد می کرد . علی محمد مخلص – نويسندۀ « حالنامۀ بايزيد روښان » چگونکی اين ماجرا را چنين رقم زده است : « چون رحيمه به حضور بی بی رسيد، ديد که شاهزاده گله کماکان روی به ديوارکرده؛ قبا بر سر انداخته؛ و در مراقبه نشسته اند؛ و خود نيز با ملازمش بنشست و تمام روز پيش وی بود . هيبت بی بی بر دلش مستولی شده؛ زبانش از سؤال و پرسش بسته شد؛ و در تمام روز مشاهده نمود،که بی بی هيچ اعضاء را در حرکت نياورد؛ و بر يک نهج نشسته ماند. رحيمه برخاست پيش جلال الدين آمده، گفت : اين دختر شوی کردنی نيست . او چنان به خدا مشغول است،که از جان و جهان خبر ندارد . اين چنين کسی را رنجانیدن عين ظلم و گناه کبيره است . چون جلال الدين به همه کم و کيف احوالش پی برد، از خيال او در گذشت ( مخلص ۳۰۵ – ۳۰۶) .
بنابه روايت « حالنامه » چند سال بعد، جلال الدين دوباره با همرايی جنگ آوران و لشکريان خود،که خواب بر چشمان حاکمان و مزدبگيران مغولی حرام ساخته بود، وارد قريۀ « مستوره » گرديد. اين بار نيز بعضی از سرداران قبيلۀ ورکزی، که با درويش غيرت و حسد داشتند، از جلال الدين خواست تا بی بی شاهزاده گله را در جايی عروسی کند. جلال الدين دوباره درويش را طلبيد و فرمود،که دخترترا به « بارک » داده ام . « بارک » جوان خوب و کم وبيش خوانا از مردم برکی بود،که همواره همرای مردم قندهاری مینشست؛ و خود را قندهاری ميگفت . مردم قندهاری غريب دوست و پير دوست بودند؛ و جلال الدين بر ايشان مهربانی بسيار داشت . درويش در پاسخ به حُکم اجباری پيشوای خود گفت : « شما صاحب و حاکم ايد. شما بايد که عمل وحکم مطابق شرع کنيد؛ وظلم و زور دوست نداريد. » چنانکه « حالنامه » می نويسد، بين جلال الدين و درويش درين موضوع گفت وگوِ بسيار شد . آخرالامر جلال الدين خطاب به درويش ميگويد: « من فردا کوچ می کنم . شما دختر را جامۀ عروسی بپوشانيد، حوالۀ بارک خواهيد کرد. » جز درويش و بی بی شاهزاده گله، تمام قبيلۀ درويش با اين خويشی راضی بودند . جلال الدين بعد از صدور اين فيصله، بارک را آن جا گذاشت؛ و خود محل را ترک گفت . قبيلۀ درويش سلاح را از درويش پنهان کردند. ميدانستند،که درويش خود يا کس ديگری را خواهد کشت . از دختر نيز کارد و خنجر را پنهان می داشتند تا خود را به تيغ نزند( مخلص ۳۰۶- ۳۰۷) . سر انجام مردم قبيله با جبر و اکراه دختر را به عروسی نشاند. بی بی شاهزده گله التجا به خدا می آرد؛ و از غم و اندوه در حال غنودگی این بيت افغانی می شنود:
اې جلۍ شاهزاده گُلي
د هيچا به روزی نشې
ته د شاهنشاه يې خپلي
چون اين ندا شنيد در دل خوشحال شد؛ و اميدش به رحمت حق واثق گشت . شاهزاده گله را بر خلاف رضايت خود و پدرش جامۀ عروسی پوشانيدند؛ و بر اسپ سوار نموده،روان کردند.درويش جلب اسپ را به خدمتگار خود داد؛ و خود به خانه بر گشت تا شمشير خود را بگيرد؛ ولی پسرش با وجود الحاح و زاری او از تحويلدهی شمشيرش خودداری می ورزد. بالاخره زنی شمشير پنهان شدۀ درويش را به دست او می دهد. درویش با همرايی شاه ولی، يکی از پسرانش و خليل، يکی از مريدان و مخلصانش، خود را پيش دختر می رساند . بارک می پرسد: کجا میروی؟ درويش میگويد : دختر خود را تا لشکر جلال الدين میرسانم . در عرض راه گفت و گو و مشاجره صورت گرفت . درويش گفت : توکه دختر مرا به زور کشيده ميبری، آيا از امر و نهی شريعت و طريقت و حقيقت و معرفت و قربت و وصلت و وحدت و سکونت خبر داری؟ امر و نهی مقام هارا نياموخته و نه شينده، خليفه گری می کنی؛ و دختر درويش را به زور در نکاح می آری .درين وقت از فرط قهر و غضب شمشير کشيد، بر گردنش زد؛ و سر از تنش جدا کرد. يک تن از همراهان « بارک » با ديدن اين حادثه، فوراً پا به فرار گذاشت . بعد درويش دختر خود را گرفته بر کوه « بليانی » برامد. بی بی را جای پنهانی در جنگل نشاند؛ و خليل را به خدمت او گذاشت؛ خود و پسرش بر سر کوه برامده، جاسوسی گرفتند تا ببيند،که لشکريان جلال الدين بر خانه های شان هجوم آورده يا خير؟ وقتی ديدند،که لشکر جلال الدين هنوز نرسيده، علی العجاله پسر خود را به قريه فرستاد؛ و به اطلاع همه اهل قريه و قبيله رساند: هر که پای گريختن دارد بگريزد،که چنين واقعه پيش آمده است؛ و همچنان به آنان تفهيم کرد،که درويش بسوی پشاور می رود؛ و در فلان جای اقامت نموده، منتظر شما خواهد بود. چون قبيلۀ درويش ازين واقعه واقف شد، هر يکی راه گريز در پيش گرفت . تمام مال و متاع خانه را گذاشته، فرزندان را بر اسپ و يابو سوار کرده، همه در پی درويش راهی شدند؛ مگر يک زن پير،که به قبيلۀ پدر خود مغرور بود؛ و با دو پسر در خانۀ پدر خود رفت . . . ( مخلص ۳۰۸) .
درين گير ودار ناگاه در جنگلی که بی بی شاهزاده گله پنهان شده بود، برخی از حسودان و رقيبان درويش به منظور شکار فرا رسيدند. بی بی ترسيد،که مبادا نامحرمان ببيندش؛ و بدست شان گرفتار شود .بنابران روی به آسمان کرد: الهی : اگر به صدق دل به محبت تو حظ نفس را ترک داده ام؛ و به تيغ رياضت اژدهای نفس را کشته ام، پس مرا از چشم اين نامحرمان بپوش؛وچادر من را به اين مدعيان منمای . حق سبحانه و تعالی دعای وی را مستجاب گردانيد؛ و شکاريان حسود و فتنه جو از نزديک درختی،که بی بی نشسته بود گذشتند. بی بی شکرانه حق تعالی بجا آورد. بعد از گذشت اين ماجرا درويش و اعضای خانواده در جای موعود با قبيلۀ خود جمع شده، در ملک پشاور در آمدند؛ و چون جلال الدين ازين واقعه واقف شد، برگشت مال و متاعی که از قبيلۀ درويش مانده بود، تاراج کرده؛ و تفحص مردم قبيلۀ درويش نمود ( مخلص ۳۰۸) .
هرچند « حالنامه » از تاريخ دقیق وقوع اين حادثه چيزی بدست نمی دهد، ولی با توجه به تسلسل تاریخی حوادث می توان نتيجه گرفت،که حادثۀ قتل « بارک » و فرار خانوادۀ درويش دادو و قبيلۀ اش به پشاور بايد با احتمال قوی بين يک هزار ونه ( ۱۰۰۹) هجری قمری، سال پيوستن رزمندگان قندهاری به ارودگاه جلال الدين در« تيراه »، و سال يک هزار و دوازدۀ ( ۱۰۱۲)هـجری قمری، سال شهادت جلال الدين در غزنی، صورت گرفته باشد( والله و اعلم بالصواب) .
« حالنامه » می نويسد، چون درويش به پشاور رسيد، حکمروای صوبۀ پشاور زين خان [ کوکه ] بود. پيش زین خان رفت . زين خان بسيار مهربانی نمود. فرمود به چه کار آمده ايد؟ درويشگفت : ميخواهم پيش اکبر بادشاه بروم . يک سفارش برای ما بنوسيد. زين خان گفت : هر خدمتی که باشد، به من بفرمايید. درويش اضافه نمود: مقصود من آنست، چون در ملک بادشاه آمده ام بايد که يک مرتبه بادشاه را ببينم؛ و با وی آشنا شوم . زين خان نوشته داد، درويش را وداع کرد ( مخلص۳۰۹- ۳۱۰) .
نگارندۀ « حالنامه » در بارۀ انگيزۀ درويش جهت رفتن به حضور پادشاه با جزييات بيشتر چنين می نويسد: « مقصود درويش پيش رفتن بادشاه آن بود، چون درويش از کوهستان در ملک پشاور آمد، شهرت افتاد،که درويش از ملک تيراه آمده است؛ و چند دختر صاحب جمال دارد؛ و يک دخترش ترک شوهر کرده است . همچنان ستری دارد، کسی را نزديک خانۀ خود نمی گذارد. بعضی از پسران سرداران غورياخيل و بعضی منصبداران مغول بهانۀ چيزی کرده؛ و بر در درويش می آمدند. درويش دانست،که در ملک بيگانه آمده ام؛ و درينجا غريب افتاده ام، مبادا کسی در خانۀ من درايد؛ و ستر ما شکسته گرداند؛ و در عالم بدنامی حاصل آيد؛ و حاسدان خوشدل شوند. بهتر آنست يک مرتبه پيش بادشاه بروم؛ و فرمان برای نگهداشت فرزاندان بياورم تا مردم حذر نمايد؛ و مزاحم نشوند» ( مخلص ۳۱۰) .
بدين ترتيب، درويش به منظور حراست از شرف و ناموس خانواده اش راهسپار دربار جلال الدين محمد اکبر ملقب به مغول اعظم يا اکبر اعظم (۹۶۳هـ ق/ ۱۵۵۶م – ۱۰۱۴هـ ق/ ۱۶۰۵م)گرديد . اکبر اعظم يا به قول افغان ها اکبر باچا/ پاچا( بادشاه/ پادشاه) درين روزگار در لاهور بسر می برد. وکيل زين خان حقيقت درويش را به عرض بادشاه رسانيد. بادشاه فرمود: « درويش را حاضر سازند. چون درويش حاضر شد،يک کاسه شهد خالص و يک مصلی بز کوهی را نذر بادشاه کرد . سپس بادشاه دیوانيان را فرمود : درويش را بپرسيد، هر مطلب که داشته باشد، عرض نماييد تا مقصودش حاصل گردانم » ( مخلص ۳۱۰ – ۱۱) .
درويش از پادشاه خواست تا فرمانی صادر شود، کسی مزاحم ايشان نشود؛ و جايی معين گردد تا با خاطر جمع در آن سکونت اختيار نمايند؛ و با فراغت دل در عبادت حق تعالی مشغولگردند . بعد از شنيدن مقصود درويش، پادشاه رو به ديوانيان و اهل دربار خود کرده، فرمود: « برای زين خان فرمان بنويسيد، هر که به قبيلۀ درويش مزاحم شود، به عتاب بادشاهی گرفتار گردد» ( مخلص ۳۱۱) .
پس ازين ملاقات درويش از بادشاه رخصت گرديده، همراه با فرمان بادشاهی نزد زين خان [کوکه ]، به پشاور آمد. زين خان مطابق به فرمان پادشاهی، به درويش و قبيلۀ بيجاشده اش در منطقۀ « سربند» پشاور زمين و آب جداگانه بخشيد؛ و هشدار داد : وای بر حال کسی که بدون اجازت درويش در گرد و نواح قبيلۀ او گشت و گذار نمايد( مخلص ۳۱۱) .
در چنين حالت اصظراری، همانگونه که درويش و قبيله اش به پناهگاه زمامدار پشاور ضرورت داشت، حُکام دولت مغولی نيز به منظور در هم شکستن يا تضعيف ساختن مقاومت ضد مغولی افغان ها، به وجود درويش و قبيله اش در کنار خويش، سخت محتاج بودند؛ والا صدور چنين فرمان پادشاهی و اعطای زمين و آب به دشمنان تاج و تخت مغولی از تصور خارج به نظر می رسد. به هر تقدير، چنانکه صاحب « حالنامه » روایت می کند، درويش چند گاهی همراه با خانواده و قبيله اش در آنجا با فراغت و خاطر جمعی زندگی نمود.
بعد از آن که جلال الدين، رهبر جنبش روښانی، در سال ۱۰۱۲هـ ق توسط مزدوران زرخريد دولت مغولی در غزنی به شهادت رسيد، احداد ( پسر شيخ عمر، پسانتر داماد جلال الدين) به جانشينی او برگزيده شد؛ و بدين گونه زمينۀ آشتی و مصالحه ميان خانوادۀ درويش دادو و رهبر جديد جنبش روښانی فراهم گرديد. « حالنامه » در خصوص برگشت درويش به خانه و کاشانۀآبايی اش در مستوره، چنين می نگارد: « احداد کسی را با نشانی پيش درويش فرستاد و فرمود: آنچه شدنی بود، شد. ديگر دغدغه در خاطر نياريد؛ با قبيلۀ خود آمده، به جای خود آبادان شويد. درويش حُکم احداد را به جا آورده، با تمام قبيلۀ خود به تيراه رفت؛ و در مستوره بجای خود فرود آمد »( مخلص ۳۱۲) .
از آن جا که مردم قندهاری در جنبش ضد استعماری روښانی، نقش مهم و بسزايی ايفاء می نمود، چند سال بعد احداد، رهبر دلاور وخردمند جنبش روښانی، خود خواست تا دختر ديگر درويش دادو را برای ابوبکر/ ابابکر قندهاری، سپاه سالار جسور و بی باکش، خواستگاری نمايد. درويش در اول وهله از رضايت به چنين خويشی اباء ورزيد؛ اما بعداً عزيزانش او را برای اينکار راضی کردند( مخلص ۳۱۲) . چند سال بعد از طفيل همين وصلت خجسته، شاعر مبتکر و متفکر ما، علی محمد مخلص، چشم به جهان می گشايد،که بعدها در طريقت روښانی به مقام خلافت رسيده؛ و علاوه بر ديوان پُربار عرفانی در زبان پښتو و اشعار آبدار وارجناک عرفانی در زبان دری، به نگاشتن کتاب « حالنامۀ بايزيدروښان » و برخی آثار ديگر نيز دست می يازد،کهجوانب مهم سياسی، اجتماعی، فکری ، فرهنگی و ادبی افغان ها را از عهد جلال الدين اکبر تا اواخر اورنگزيب، مورد تحليل و بررسی قرار می دهد.
اما شاهزاده گله مثل گذشته هابه تزکيۀ نفس، رياضت و عروج عرفانی اش ادامه می داد. روح بلند و از بند رسته اش در عالَم لاهوت سير می کرد؛ و جز عشق ديدار حضرت حق، چيزی ازين يا آن دنيا نمی شناخت . روز ها و ماها به همين روال سپری می گرديد، روزی درويش دادو، مريد و مخلص و فادار خويش ( خليل) را از موعد رحلتش به دارالبقاء آگاهی داد؛ و اورا پيش از پیش به خلافت خود برگزيد. « حالنامه » مينويسد، درويش در وقت موعود به جوار رحمت ايزدی پيوست؛ و در قريۀ آبايی اش ( مستوره) آسودۀ خاک گردید. نگارندۀ « حالنامه » از قولمادرش، آخرين روز های زندگی شاهزاده گله را چنين به تصوير می کشد: « در پس درويش بی بی شاهزاده گله طعام گذاشت . وقت افطار اندک شير نوشيدی . آخر صورتش ضعيف شد. از سبب ضعف از قيد صورت آزاد گشت . والده جيو۳ می فرمود: چون وقت رحلتش نزديک رسيد، فرمود: مرا آب بیار تا وضو بسازم . من زود برخاسته، آب آوردم . نشست وضو را تمام ساخت . ديدم که چشمانش در بيغولی [ بيغوله ] چشم بگرديدند. من تکيه دادم؛ خواستم کسی را بخوايم، ديدم که مرغ روحش از قفس غفری پرواز نمود» ( مخلص ۳۱۵) .
زندگی شاهزاده گله تا حدود يک هزار و پانزدۀ ( ۱۰۱۵) هجری قمری، سال تخمينی ازدواج خواهرش با ابوبکر قندهاری، پدر علی محمد مخلص، يقينی پنداشته می شود .
بلی، خوانندۀ عزیز وگرانقدر! چنانکه ملاحظه فرموديد، شاهزاده گله دوشيزۀ عارف و خداشناس بود– صاحبدل و روشن ضميری،که جز عشق رسيدن به معشوق و معبود حقيقی خويش،حُب هیچ چيز دنيوی را در حرم دل جا نه داد . عشق ذات جاودانه او را نيز جادوانه ساخت .
حماسۀ عشق شاهزاده گله را پيروزی حق بر باطل يا پيروزی آزادی بر زورگويی نيز بايد تلقی کرد؛ چه شاهزاده گله و درویش دادو با ايستادگی در برابر سنت های فرتوت و احکام جابرانه از استقلال عقيده، آزادی فردی و بالاخره شرف و عزت خويش دفاع نمودند.
آزادی عقيده و وجدان، آزادی انتخاب همسر و انواع ديگر آزادی های بشری، جز لايتجزای هر انسان آزاد به شمار می رود . در نتيجه، آن چه را به زور و فشار بر ارادۀ افراد تحميل می گردد، از ريشه باطل و مردود بايد خواند. البته، اين حقيقت آشکار را نيز فراموش نبايد کرد، که استقلال و آزادی هرگز رايگان به دست نمی آيد. برای دست يافتن به آزادی های والای بشری بايد با عقايد و سنن خرافاتی، حُکام ستمگر، نظام های غيرعادلانه و ساير موانع نا مشروع، پيگرانه به مبارزه و مجادله برخاست .
توضيحات
۱ چون در زبان فارسی علامت تأنيث وجود ندارد، ازينرو اين نام را می توان « شاهزاده گل/ شازاده گل » خواند؛ اما اين طرز املاء در پښتو، موجب التباس با اسمای مذکری؛ نظير تازه گل، اينځرگل، جمعه گل و غيره خواهد شد .
۲ نسخۀ خطی اصلی « حالنامه » دارای (۵۲۶) صفحه است،که تحت شمارۀ ( ۳۷۰ / ۹۲۰) در کلکسيون سبحان الله کتابخانۀ ابوالکلام آزاد پوهنتون اسلامی عليگړ (عليگړ مُسلم يونيورسيټی) ايالت اترپرديش هند، نگهداری می شود. نقل های همین نسخۀ قلمی در پوهنتون پنجاب پاکستان و پښتو اکاديمي پېښور نيز وجود دارد . مرکز زبانها و ادبيات اکاديمی علوم افغانستان نيز در سال ۱۳۶۴ش به همت شادروان سرمحقق دوست شينواری و معاون سر محقق نورالله اولسپال از روی نسخۀ خطی کتابخانۀ پوهنتون اسلامی عليگړ ، نقلی را به گونۀ گستتنری تهيه نموده،که در نگارش مقالۀ حاضر مورد استفادۀ اين حقير بوده است . متأسفانه در متن چاپگستتنری « حالنامه » اغلاط فراوان املايی و معنوی راه يافته است،که مستلزم بازنگری جدی و تصحيح دقيق آن متکی بر موازين علمی و تحقیقی می باشد. اخيراً آگاهی يافته ام، که اين کتاب مستند و معتبر در سال ۱۳۸۸ ش/ ۲۰۰۹ع، همراه با برخی حواشی ښاغلی فضل الرحمان فاضل توسط وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان، به دست نشر سپرده شده است . اميدوارم درين اشاعت، به تصحيح اغلاط گيچ کنندۀ چاپ پيشين گستتنری،توجۀ شايانی مبذول گرديده باشد.
۳ کلمۀ سنسکريت « جيو» به معانی متفاوتی استعمال می گردد؛ اما در متن « حالنامه » همواره به معنای محبوب، عزيز ، دوست داشتنی وگرامی به کار رفته است .