کاش که بتابد گهی خورشید صلح
قوتم افزون شود از دید صلح
صلحی که او مهر و صفا آورد
فـــرصــــت ایجـاد و بــقا آورد
تا وطنم گــشته شود خــــانه ام
نــظم وقرارش سر وسامانه ام
خادم او دختـر با غـیرتش
تا شومش شوکتِ جان و تنش
جان بـفشانم پی عـمران او
نـم بـزدایم زدوچشـمان او
خندۀ گل زیب لبانش کنم
از سر مهر تازه جوانش کنم
وه اگرم مرد وطن ره دهد
سنگ مـوانع به ره ام مفگند
گر به زبان گویم زبان سوزد م
ورنه میان استخوان سوزدم
مرد وطن کرده وطن را تباه
فرقی نباشد به چه نام وچه راه
اوبکشاند رمه را هرطرف
نعره زند بی هدف وبا هد ف
گاهی چی الوانیِ کتاب آورد
گاهی سیاهی وحجاب آورد
باری یکی دوست،دگردشمنش
باری عد وش گشته، چو جان وتنش
گاهی یکی روسی رفیقش شود
بار ی ز امریکه نفر آورد
بین خود هم در زدن وکندن اند
با قلم و صحبت وتلواری چند
ایزد حـق کاشکه خمیرش کـند
آدم نـو تازه ضمیرش کنــد
تا بشناسد گـُنه و مرز خویش
تبدیلی آرد به ره و طرزخویش
تا نگرد سوی زنان چون بشر
حق بدهـد تا که ببـندند کمر
واکند آن قفل و طـناب زنان
از یـد واز پا و زچشــم وزبان
تا زن افغـان بـــنماید بـــنــا
همـرۀ مردان وطن ملک ما