کور / شعر / خدایا

خدایا

من که همه این عمر دیده ام درد را
خاموش ولی گویا
بارغمم را کشیده دوش بس سنگین
تک و تنها چرا
چرا بایست درین خرابه برباد بود مدام؟
تا به کی رستم ذال گفت
همدم کمزاد شغاد بود مدام
اگر به مغان رفته ام
زپیرو مرشد ناله پر کرد دهن
که بیخودی نشه ی بود به بام و شامم
شیطان رسید به من
خدایا!
نیست رهایی گر از دردو غم این دنیای شر
و آن دانه ی جو
که برده دلی را به هزار هنر
كیم من؟
دیده خون
بر ٱمده از بطن و چاک خاک
این همه سودا چراست
که ام آلوده یا خاک پاک؟
به افشای این همه سٍرخود در سر
نیست مقصد دگر
غیر ز انداختن پرده بر راز خلق
که گویند اسرار خلق
بار بیش نیست به زیر دلق
نگویم باز چه شنیده و یا دیده ام
چون نیست بر من گواه
بدانم زآنچه فهمیده ام زتو
که آن نیست جز گناه
کجا بوده ای آندم
که کردند آگاهان بسی نا روا
چرا یکدم بنمایی بر ما
که کردند معصومان بجا کار خطا
هنوز درین کنج گرفته دامن تو
چشم مانده به آخر راه
بده از راه صفا نشهان
که گشته از تو درین جا سیاه
خدایا!
واقف سیاه کارو سیاه دل
کرده ای تو مرا
رهایی تا در رهاییست
بند خلقی کردی بنده را چرا؟
تا بکنم با طریق وصف حالم
یک جنونم آرزوست
توان از من گر میبرد هوشم
به کس جگر از گرم خونم آرزوست
کنم تا من توصل به عقل خویش
از سر ریز و شور اندرون
به تفهیم تا نزند دست خط
به لوح ما نادان زچنین به چون
معذور دار راوی را از شکوه ی زیاد
در دشت خالی ی یٱس
درین جولانگه ی گرد آلود آدم
از زور آزمایی ی نفس